اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

نبض زندگي

سفر خوب خانوادگي

يه مسافرت عالي سه روزه با عزيز و عمه مريم و خانوادش و عمو مسعود و خانوادش رفتيم كيش چند روز قبل از سفر بابا محمد اومد خونه و گفت بليط هواپيما و رزو هتل انجام شد و سه شنبه عازم هستيم تا شما اسم مسافرت اومد سريع گفتي من چمدون ميخوام و طبق معمول بابا محمد سريع در برابر خواستت تسليم شد و گفت لباس بپوش با هم بريم منوچهري ، دو تايي با هم رفتيد و يه چمدون مينيون خريده بوديد و بابا گفت دو بار از سر تا ته خيابون منوچهري رو با چمدونت دور زدي و به همه هم ميگفتي چمدون خريدم خونه هم اومدي توش اسباب بازي گذاشتي و خلاصه تا روز سفر هر جا رفتيم چمدونتم با خودت ميبردي سه شنبه ظهر پرواز داشتيم از صبح بلند شدين و كارا رو انجام داديم و رفتيم فرودگاه ...
27 آبان 1398

آخر هفته خوب پسرم

اينفهته به خاطر اينكه مامان مونا حالش خيلي بد بود نتونستيم بريم كيلان ترسيديم اونجا حال مامان بدتر بشه و دسترسي به دكتر و بيمارستانم نداشتيم پنج شنبه كه صبح از خواب بيدار شدي ذوق و شوق اينو داشتي كه ناهار بخوريم و بريم كيلان تا بعدازظهرم صبر كردي ديگه باورت شد كيلاني در كار نيست و حسابي هم حوصلت سر رفته بود بهانه خونه مامان فرخ رو گرفتي ديگه بابا گفت بذار ببرمش تا بهت گفتم ميخواي بابا ببرتت خونه مامان فرخ سريع آماده شدي و لباس تو خونه براي خودت برداشتي مسواك و خميردندون و سجاده نماز مامان رو ( اينم از وسايل جديدت شده كه يكهفتس با خودت ميبري مهد ) برداشتي و گفتي من ميرم شبم بغل مامان فرخ ميخوابم تو پله ها هم عمر علي رو ديده بودي ا...
4 آبان 1398

جان مادر

الهي مامان فداي اون صورت ماهت بشه چند شب پيش حسابي من و بابا رو سوپرايز كردي و تخته وايت بردت رو اووردي و شروع كردي مثل معلم زبان پيش دبستانيت به من و بابا درس دادي كلي كلمه و جمله انگليسي رو كردي كه انگار همه رو تو ذهنت ثبت كرده بودي و يه دفعه گفتي الفباي انگليسي رو كامل گفتي، رنگهاي سبز و قرمز و آبي و قهوه اي و نارنجي رو به انگليسي گفتي ، اسم چند تا حيوون رو گفتي و بعدم چند تا جمله جمله هات اينا بود Yerry good Set your cheir What color is it Thank you What do you want ديشبم كه دو تا شيرين كاري اساسي كردي يه دفعه شروع كردي شعر حافظ رو خوندن البته خيلي واضح نبود ولي براي شروع عالي بود و مامان فهميد كه پس سر كلاس...
1 آبان 1398

حاج آقا اميرعلي

اين روزا عجيب دلت ميخواد مثل حاج آقاي مسجد باشي😂😂😂😂 وقتي ميريم خونه بابا عباس موقع اذان ژاكت بابا عباس رو ميپوشي و به مامان فرخ هم ميگي با شال برات عمامه درست كنه و مجبورشون ميكني تو پيشنماز بشي و اونا هم پستت نماز بخونن خلاصه امشب بعد از نماز رفتي روي صندلي نشستي و مثلا رفتي بالا منبر و شروع كردي به سخنراني اول به همه ما گفتي صلوات بعد از اينكه ما صلوات فرستاديم روتو كردي به من گفتي خانوم عزيز خدا گفته بچه ها نبايد مشق بنويسن 😂😂😂😂آخه كشمكش اين روزاي من و تو لوحه نويسي هست از من اصرار و از تو انكار، بعد من گفتم حاج آقا من سوال دارم ، يه پسر دارم كه به حرفم گوش نميده به نظر شما بايد چي كار كنم؟ تو هم گفتي خانوم لطفا ساكت بذار بچه باز...
29 مهر 1398

جايزه امروز تو

چند هفته پيش كه سورنا اومده بود ويلا ، مامان و باباش براش كلاه خريده بودن و شما هم ميگفتي منم ميخوام مامان مونا برات توضيح داد كه قرار نيست هر كي هر چي داره تو هم داشته باشي ، يه چيزايي تو داري و بقيه ندارن يه چيزايي رو هم بقيه دارن تو نداري خلاصه سه روز گفتي كلاه ميخوام و مامان شديد مخالفت ميكرد براي اينكه بايد ياد بگيري حسادت خوب نيست خلاصه تا ديروز كه تو كلاس پيانو خيلي عالي بودي و تقريبا نصف آهنگ گل مريم رو زده بودي خانوم محمدي جلوي تو به بابا گفته بود آقاي فارسي براش جايزه بخريد و شما هم سريع گفته بودي كلاه ميخوام و بابا هم بدون هماهنگي با مامان بعد از كلاس برده بودت خيابون گمرك و يه كلاه برات خريده بود بعد از اينكه خريدت...
7 مهر 1398

پيش دبستاني ٢

امروز صبح زود از خواب بيدارت كردم ، دست و روت رو شستم ، مسواك زدي و با هم صبحانه خورديم، لوازمت رو توي كيفت گذاشتم و لباساي خوشگل تنت كردم و بعدم از زير آب و قرآن ردت كردم و سپردم به خدا و با هم رفتيم پيش دبستاني آقاي فائق هم دم در قرآن به دست ايستاده بود و باهات روبوسي كرد و از زير قرآن ردت كرد و يه شاخه گل بهت داد و رفتي تو صف اول سوره حمد رو همه با هم خونديد بعدم سرود ملي و بعد هم كلاس بندي شروع شد و شما رفتيد تو كلاس الهام جون امسال ، سال آماده شدن براي مدرسه هست و همه قانون و قوانين مدرسه رو باهات تمرين ميكنن، اميدوارم زير سايه حق باشي و موفق
6 مهر 1398

طبل زن كوچولوي ما

محرم هم اومد، مامان و بابا خيلي از اينكه بريم تو خيابون و دسته هاي سينه زني ببينيم خوششون نمياد براي اينكه يه سري از آدم ها اين دسته هاي سينه زني و ديدنشون براشون حكم سرگرمي داره و اصلا آداب عزاداري رو رعايت نميكنن ولي خوب تو مهدكودك براي شما داستان ده روز اول محرم رو تعريف كرده بودن و اتفاق هاي هر روزش رو هم با نقاشي به تصوير كشيده بودن تو همين تعريف ها دسته سينه زني و طبل زدن و زنجير زدن رو هم بود خلاصه از مامان خواستي تا طبل و زنجير برات بخرم و مامانم كه گوش به فرمان اماور شماس با هم رفتيم خيابون بهارستان و طبل و زنجير خريديم اول طبل خيلي بزرگ ميخواستي و آقاي فروشنده كه يه پسر جوان و مؤدب بود خيلي ماهرانه شما رو از خريد طبل بزرگ ...
6 مهر 1398

مهموني تولد ٦ سالگي

تولد امسال پسرگلمون مصادف شده با روز تاسوعا درسته كه اين روز عزاداري هست ولي پسرم اميدوارم امام حسين نگهدارت باشه مراسم تولد رو دو هفته زودتر گرفتيم ، مامان مونا چهارشنبه با خاله منصوره و خاله سعيده رفتيم ويلا براي تهيه و تدارك مراسم تولد تغيير دكور داديم و ميز تولدت رو چيديم و همه چي خوب و عالي شد ، خاله ها تا ساعت ١ شب پيش مامان بودن و كارا كه تموم شد برگشتن تهران. واقعا دستشون درد نكنه. شما گل پسرم كه كلي قبل از تولد بهت خوش گذشت چون چهارشنبه خاله شيما اومده بود مهد كودك دنبالت و با هم رفته بودين كلاس بعدم كه رستوران و بعدم خونه مامان فرخ و بابا عباس . شبم كه بغل مامان فرخ و بابا عباس خوابيده بودي و كلي كيف كرده بودي، پنج شنب...
17 شهريور 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد