اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

نبض زندگي

چهارشنبه سوري

امشب چهارشنبه سوري بود و مامان فرخ آش رشته و ماهي درست كرده بود و دايي محمدامين هم برات يه عالمه فشفه و فواره آتشي خريده بود و با خاله رفته بودي بالاپشت بوم خونشون آتيش بازي . عمو علي و سالار هم بودن، چنان دعا و آرزوي سوزناكي كرده بودي كه اشك همه رو دراورده بودي، تو اين مدت كه خونه مامان فرخ بودي بهت گفته بودن بابا محمد مشهده ولي خوب خيلي خوب همه چي رو فهميده بودي ، اينكه بابا كرونا داره ، اينكه بيمارستان بوده ، ولي خوب به زبون نيوورده بودي. موقعي كه بالن آرزو رو روشن كرده بودن گفته بودي خداي من بابام رو از كرونا نجات بده از مشهد بياد من برم خونه. بعدم كه اومده بودي پايين كلي گريه كرده بودي ،  دايي كه شب برامون آش و ماهي اوورد بهم...
27 اسفند 1398

اسفند نامهربان

از دوم اسفند خبر شيوع ويروس كرونا در كشور پخش شد و اخبار اعلام كرد كه در شهر قم چند نفر به اين بيماري مبتلا شدن ، يه ترس و دلهره و اضطراب به جون همه مردم افتاد، ديگه مدام رسانه هاي ملي درباره اين بيماري و راههاي جلوگيري از مبتلا نشدن رو آموزش ميداد و همه هم دنبال ماسك و دستكش و مواد ضدعفوني كننده بودن ، تو همين روزا بابا محمدم سرماي شديدي خورده بود و همش نگران اين بوديم كه مبادا مبتلا شده باشه ،  ٨ اسفند بود كه بابا محمد ديگه حالش خيلي بد شد و مجبور شد بره بيمارستان مهراد اونجا تا ديده بودن بابا تب داره بهش گفته بودن كه بايد بره بيمارستان هاجر ، خلاصه بابا رفته بود و از ريه سيتي اسكن كرده بودن و آزمايش خون گرفته بودن و بعد از ساعت ها...
24 اسفند 1398

محل كار بابامحمد

امروز كه از كلاس برميگشتيم گفتي منو ببر شركت بابا محمد،  بابا رو سوپرايز كرديم و با ديدم ما گل از گلش شكفت و خوشحال شد  ديگه رفتي پشت ميز بابا و شروع كردي اداي بابا رو دراوردي و به همه زنگ زدي گزارش دادي كه اومدي شركت، آقاي صفايي كه چايي اوورد بهش گفتي دستتون درد نكنه ولي ما الان تو جلسه هستيم نميتونيم چايي بخوريم فداي   ...
20 بهمن 1398

روز برفي

صبح كه بيدار شديدم حسابي برف اومده بود و پيش دبستاني هم تعطيل كرده بودن مامانم زنگ زد كلاس بعدازظهرت رو كنسل كرد، با هم صبحانه خورديم و بعدم نشستي كارتون ديدي و ساعت ١١ بود كه بهت پيشنهاد دادم بيا بريم بالا پشت بوم برف بازي كنيم سريع گفتي بريم آدم برفي درست كنيم، براي دماغ آدم برفي هويج و براي چشماش زيتون و براي دكمه هاش توت فرنگي برداشتيم و رفتيم بالا پشت بوم اول به هم گلوله برفي زديم و بعدم خودت دست به كار شدي و يه آدم برفي خوشگل درست كردي، ...
29 دی 1398

آي فيلم

مامان مونا داشت زبان ميخوند و اومديدگفتي منم ميخوام مشق بنويسم ، خلاصه كلي حروف انگليسي كه ياد گرفته بودي شروع كردي به نوشتن بعد گفتي ميخواي بنويسم آي فيلم من كلي تعجب كردم و گفتم ااگه بلدي بنويس كه يه دفعه قشنگ و كامل و خوشخط نوشتي. تو خونه اكثر مواقع مامان شبكه آي فيلم ميبينه فهميدم از روي آرمش ياد گرفتي دورت بگردم شيريني زندگي ما ...
22 دی 1398

آخر هفته

ديروز صبح خاله شيما اومد خونه ما كه تا ظهر پيشت باشه و بعدم باهاش رفتي كلاس، من و بابا هم صبح زود رفتيم براي تعويض پلاك و به نام زدن ماشين ، مامان مونا پرايدش رو فروخت و پژو ٢٠٦ خريد البته دست بابا محمد درد نكنه بايد گفت بابا برام خريد،  از كلاس كه برگشتي ، مامان و بابا هم رسيدن و با خاله ناهار خورديم و خاله رفت خونشون،  ساعت ٦ عزيز اومد خونمون و همه با هم رفتيم خريد كرديم و رفتيم سمت كيلان، شام رو طبق معمول رستوران ريحون خورديم و رفتيم ويلا كه متوجه شديم آب تو لوله ها يخ زده و آب نداشتيم، شب رو با آب كشاورزي و آب استخر صبح كرديم و بابا هم به عمو مسعود زنگ زد گفت كه نيان،  بعد از خوردن صبحانه و جمع و جور ميخواستيم ...
20 دی 1398

چرا نيستم؟

ديروز بابا محمد رفته بود دنبالت و بعدشم با هم رفته بوديد استخر و ساعت ١٠ شب اومديد، بابا يه دفعه هوس كرد كه فيلم عروسيمون رو ببينه. يادش بخير وقتي اول ازدواج فيلم عروسيم رو تحويل گرفتيم بابا تا يه ماه هر شب فيلم رو ميذاشت ميديد.عمو مسعود عادت داشت هر وقت از پادگان برميگشت اول زنگ خونه ما رو ميزد و يه حال و احوال با مامان ميكرد بعد ميرفت طبقه بالا، سبًا هم هر وقت ميخواست بره بيرون يا عزيز ميفرستادش خريد دوباره يه سر به ما ميزد و ميپرسيد بيرون چيزي لازم دارم يا نه ، بعد فكر كن هرشب در خونه باز ميشد و ميديد دوباره داره فيلم عروسي پخش ميشه بلند بلند ميخنديد و ميگفت خدا وكيلي شما دو تا چه حوصله اي داريد،  ديشب بعد از مدت ها ميخواستيم ف...
18 دی 1398

سوپرايز

امروز رو به خاطر مراسم تشييع جنازه سردار سليماني تعطيل كردن، بهت شب موقع خوابيدن نگفتم كه تعطيلي وقتي هم مثل هرشب گفتي فردا پيش دبستاني نرم ميخوام پيش مامان باشم طبق معمول گفتم نه بايد بري ،  صبح كه از خواب بيدار شدي چون ساعتت زنگ نخورده بود گفتي واي مامان خواب مونديم بازم بهت هيچي نگفتم اومدي تو سالن تا بابا محمد رو ديدي گل از گلت شكفت و ذوق كردي و گفتي آخ جون پس امروز تعطيله، بعدم بابا بهت پيشنهاد بريد با هم كله پاچه بخوريد دو تايي با هم رفتيد و مامانم به خاطر اينكه تو رژيمش گوشت قرمز نيست باهاتون نيومد، بعد از خوردن كله پاچه با بابا رفته بودي كارواش و بعدشم چون هوا خوب بود رفته بودين پارك ديگه ظهر براي ناهار اومدين خونه، بعد از...
16 دی 1398

بهشت مامان مونا

روزي هزار بار خدا رو شكر ميكنم كه خارج از شهر تونستيم براي خودمون يه ويلا داشته باشيم تا آخر هفته ها يه هوايي عوض كنيم و از هياهوي شهر دور باشيم، اينهفته مامان مونا با مريم هماهنگ كرده بود تا با هم بريم ويلا و كمك مامان مونا يه تميزكاري اساسي كنيم ، بابا محمدم گفت كه به عزيز زنگ بزنم اگر خواست باهامون بياد ، ديگه قرار شد پنج شنبه كه ميبرمت كلاس عزيزم بياد اونجا و با هم ناهار بخوريم و بريم خونه تا بابا محمد كه از ختم اومد و مريمم از خونه حالا ليلا اومد بريم كيلان، شب ساعت ٧ از تهران راه افتاديم و شامم رستوران ريحون خورديم و بعدم رسيديم ويلا،  واقعا ديدن ستاره ها تو آسمون و هواي تميز كيلان يه آرامش عجيبي به مامان مونا ميده وقتي اونج...
14 دی 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد