چهارشنبه سوري
امشب چهارشنبه سوري بود و مامان فرخ آش رشته و ماهي درست كرده بود و دايي محمدامين هم برات يه عالمه فشفه و فواره آتشي خريده بود و با خاله رفته بودي بالاپشت بوم خونشون آتيش بازي . عمو علي و سالار هم بودن، چنان دعا و آرزوي سوزناكي كرده بودي كه اشك همه رو دراورده بودي، تو اين مدت كه خونه مامان فرخ بودي بهت گفته بودن بابا محمد مشهده ولي خوب خيلي خوب همه چي رو فهميده بودي ، اينكه بابا كرونا داره ، اينكه بيمارستان بوده ، ولي خوب به زبون نيوورده بودي. موقعي كه بالن آرزو رو روشن كرده بودن گفته بودي خداي من بابام رو از كرونا نجات بده از مشهد بياد من برم خونه. بعدم كه اومده بودي پايين كلي گريه كرده بودي ، دايي كه شب برامون آش و ماهي اوورد بهم...