اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

نبض زندگي

روز پرستار

امروز الهام جون تو كلاس گفته بود كه روز پرستار هست و شغل پرستاري رو براتون توضيح داده بود، مامان كه اومد دنبالت سريع گفتي امروز روز پرستاره.  منم تو ماشين بهت گفتم اميرعلي ميدونستي مامان فرخم پرستار بوده و تو بيمارستان كار ميكرده تا اينو گفتم سريع گفتي پس بريم گل بخريم و بريم خونشون ، الهي قربون احساس قشنگت بشم، با هم رفتيم يه دسته گل مامان مونا گرفت و شما هم يه شاخه گل قرمز برداشتي داده به آقاي گل فروش برات درست كنه،  چند شب پيش خونه مامان فرخ بوديم بهش گفتي پيتزا ميخوام مامان فرخم فريزرش رو باز كرد بهت نشون داد كه مواد پيتزا نداره و گفت دفعه ديگه بياي برات درست ميكنم يه دفعه از گل فروشي كه اومدي بيرون گفتي بريم مواد پيتز...
11 دی 1398

سالگرد ازدواج مامان و بابا

امشب سالگرد ازدواج مامان و بابا بود، هوا هم مثل روز عروسي مامان و بابا باروني و سرد بود،  بابا صبح به مامان زنگ گفت بعدازظهر خودش ميره مهد دنبالت، وقتي اومدين خونه دوتا مرداي عزيز زندگي من دست پر اومده بوديد يه دسته گل قسنگ شما بهم هديه دادي و بوسم كردي و گفتي مامان ازدواجت مبارك 😘😘😂😂😂 بابا محمدم كه كيك خريده بود و يه كادوي خيلي خيلي خيلي ويژه و خاص بهم داد،  بعد از شامم كه مامان فرخ و بابا عباس و خاله شيما سوپرايزمون كردن و اومدن خونمون، انشالله ساليان سال من و بابا و شما با هم خوش و خرم در كنار هم باشيم و روزي برسه كه من و بابا براي تبريك سالگرد ازدواجت بيام خونت. البته خدا كنه بامعرفت باشيم و در حالي كه حتما اينرو...
12 آذر 1398

جشن تولد و خوش گذروني

امشب تولد دو سالگي سورنا بود، سورنا هم داره كم كم بزرگ ميشه، عمه مريم اينا قرار بود ساعت ٦ خونه ما باشن كه با يه ساعت تأخير ٧ رسيدن و رفتيم تولد خونه خاله سورنا شما پسر گل و با ادبمونم به همه سلام كردي و دست دادي و سورناجون رو هم بوسيدي و بهش تبريك گفتي نوبت عكس انداختن شد كه براي اولين بار تمايل داشتي جلوي دوربين وايستي و عكس بندازي ولي خوب درست و مرتب ژست نميگرفتي و اين باعث ميشد كه فكر كنم عكس بقيه رو هم خراب كني يكي دوبار بهت گفتم نرو ولي عمو مسعود به مامان گفت چي كارش داري بذار راحت باشه ولي متأسفانه خانوم عكاس مثل عمو مسعود فكر نميكرد و البته به واسطه سنش كه خيلي جوان بود و بي تجربه در زمينه رفتار با كودك چند بار با تذكرهاي...
6 تير 1398

تعطيلات نوروز ٩٧

سال نود و هفت شروع شد و اميدوارم سال خوبي رو پسرم در كنار هم داشته باشيم. بعد از تحويل سال نو آماده شديم و رفتيم خونه مامان فرخ و بابا عباس و شام اونجا بوديم. روز اول فروردين ناهار رفتيم خونه عزيز فريده و بعد ازظهرم رفتيم خونه مادرجون تاجي ( مادربزرگ بابا محمد) و براي شام هم رفتيم خونه عمه مامان مونا. روز دوم ناهار رفتيم رستوران شانديز و بعدم براي شب كه عمه مريم و خانوادش و عمو مسعود و خانوادش و عزيز مهمونمون بودن رفتيم آجيل و شكلات و ميوه خريديم. روز سوم هم خونه بوديم و مامان مونا لوازم سفر رو آماده كرد. روز چهارم صبح با مامان فرخ و بابا عباس و خاله و دايي به سمت انزلي راه افتاديم. ٤ روز انزلي بوديم و جنگل گيسوم و جاده اسالم رفتيم و كن...
16 فروردين 1397

يلداي ٩٦

پسر عزيزم يلدات مبارك امسال مهدكودك براي جشن يلدا گفته بود كه بچه ها روز جشن لباس مخصوص يلدا تنشون كنن، مامان مونا هم بعد از كلي گشت و گذار و سرچ كردن تو اينترنت به لباس هندوانه قشنگ برات خريد و روز جشن تنت كردي ،           ...
1 دی 1396

جشن تولد ٤ سالگي

بالاخره تولد ٤ سالگي پسرم با سه ماه تاخير برگذار شد، يه مهموني مفصل با مهموناي عزيزمون و كلي بزن و برقص و شادي اونشبم پسرم حسابي گل و خوش اخلاق بود و كلي هم از ديدن dj خوشحال شد شب خيلي خوبي بود و مامان فرخ و عزيز فريده هم كلي كمك مامان مونا كردن، پسرم بعد از كلي بازي و شادي تو همون سر و صدا ساعت ١٠ خوابيد، خيلي مامان مونا براي برگذاري اين مهموني كار و بدو بدو كرد ولي ارزش شاد بودن پسرم رو تو اون شب داشت، با تمام وجود من و بابا محمد دوستت داريم،                           ...
24 آذر 1396
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد