اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

نبض زندگي

سفر مادر و پسري

مامان مونا و دوستهاي دبيرستانش تصميم گرفتن كه سه روز با هم برن شمال، اول مامان دودل بود كه پسرگلش رو ببره يا نبره ولي با وجود اصرارهاي زياد بابا محمد و مامان فرخ كه اميرعلي رو بذار پيش ما بمونه ، مامان مونا تصميم نهاييش رو گرفت و با قندعسلش راهي سفر شد من و پسرم رفتيم تو ماشين خاله الهه ، مامان مونا تا حالا تو جاده رانندگي نكرده بود به قزوين كه رسيديم خاله الهه با زور مامان رو نشوند پشت فرمون و گفت بايد رانندگي جاده رو تجربه كني ، خلاصه از قزوين تا شفت مامان پشت فرمون نشست و ساعت ٦ رسيديم ويلاي پدر خاله الهه خيلي جاي قشنگي بود دقيقا ويلا وسط قرار گرفته بود و دو ر تا دورش شالي برنج بود كه بوي برنج آدم رو مست ميكرد جيگر طلاب مامان هم ...
20 خرداد 1398

شاطر

پسر دسته گل مامان امروز صبح كه از خواب بيدار شد تصميم گرفته بود شاطر بشه و تيپ شاطري هم بزنه خلاصه ما هم به حرفش گوش كرديم و تقريبا شبيه شاطر كرديمش آخه فسقل و بانمك من ، بايد تو رو خورد 😘😘😘😘😘 ...
9 خرداد 1398

شروع عدد نويسي

فداي اون دستاي كوچولوت بشم نفس مامان عدد نوشتن رو داره ياد ميگيره و مينويسه عشق مامان ، عمر مامان ، هميشه سلامت باشي 😘😘😘😘😘😘 ...
31 ارديبهشت 1398

پارك ارم

پسر گلمون امروز از طرف مهدكودك رفت اردو و پارك ارم. مدير مهد كودكم زحمت ميكشيد و تند تند توي تلگرام عكس و فيلم ميذاشت تا مامانا بچه هاشون رو ببينن كلي نفس مامان بازي كرده بود و خوش گذرونده بود از همه بهترم اين بود وقتي اومدم دنبالت تمام كارايي كه كرده بودي و اسباب بازي هايي كه سوار شده بودي و ناهار چي خورده بودي رو براي مامان مو به مو تعريف كردي كلي امروز ذوق كردم كه براي اولين بار تونستي كاراي يه روز كاملت رو برام تعريف كني خدا رو شكر كه روز به روز شرايطتت داره بهتر و بهتر ميشه و مامان مونا هم داري نتيجه تمام تلاشهاش رو ميبينه ...
31 ارديبهشت 1398

كيلان

از وقتيكه ويلا رو ساختيم برناممون اينه كه از چهارشنبه شب تا جمعه شب هر هفته بريم كيلان اين چهارشنبه براي شام خونه عمو مسعود دعوت بوديم و پسرمم كلي با بچه ها بازي كرد و آقا بود بعد از مهموني با عزيز فريده رفتيم كيلان پنج شنبه برقكار و لوله كش اومدن و خورده كاري هايي كه مونده بود رو انجام دادن و خاله الهه كه مهندس ساخت ويلامون بود هم اومد و اميرعلي خان كلي باهاش خوش گذروند ، بعد از اينكه رفتن مامان مونا و بابا محمد افتادن به جون ويلا و حسابي تميزكاري كردن جمعه هم بعداز خوردن صبحانه با عزيز رفتيم پياده روي و براي ناهارم عمو مسعود و زنعمو ساناز و سورنا هم اومدن پيشمون و برامون يه ساعت خوشگل هديه اووردن حسابي پسرمون با سورنا فينگيل...
17 ارديبهشت 1398

عشقولانه با خاله شيما

اميرعلي داشتن يه خاله مهربون مثل خاله شيما واقعا نعمته خاله شيما از اون دسته خاله هاي باحال و مهربون و باسواد و خانومه وقتي باهاش هستي كلي بهت خوش ميگذره و اونم با حوصله برات كتاب ميخونه ، شعر ميخونه و بازي ميكنه، كلا كتاب خوندن با خاله شيما رو بيشتر از كتاب خوندن با مامان مونا رو دوست داري اميدوارم هميشه تنش سلامت و لبش خندون باشه و به بخت و اقبال خوب براش رقم بخوره و خوشبخت ترين بشه🙏🙏🙏🙏🙏 ...
27 فروردين 1398

عيد ٩٨

سال ٩٧ هم با تمام بدي ها و خوبي ها و خوشحالي ها و ناراحتي هاش تموم شد . سالي نه بد بود و نه خوب.سالي بود كه اومد و رفت فقط ميشه گفت كه خدا رو شكر سلامت بوديم كه البته پسرم اين نعمت خيلي خيلي بزرگي هست اسفند ٩٧ ماه شلوغي بود ، مامان مونا هم بايد خونه تهران رو خونه تكوني ميكرد و هم ويلاي دماوند رو سر و سامان ميداد. دو هفته آخر اسفند كلاسات رو كنسل كردم و تونستم به همه كارام برسم روز آخر اسفند سفره هفت سين رو چيدم ولي انقدر خسته بودم كه نتونستم سر سال تحويل بيدار بمونم خلاصه امسال رو با دعا نخوندن و قرآن نخوندن سر سفره هفت سين شروع كردم كه واقعا عذاب وجدان دارم ولي به هر حال اميدوارم سال خوبي براي هر سه نفرمون و همه عزيزانمون باشه صبح ...
18 فروردين 1398

تأتر نمكي بلا و ديو ناقلا

امروز صبح سه نفري رفتيم تأتر پرديس تهران براي ديدن يه تأتر شاد و موزيكال اسم تأتر نمكي بلا و ديو ناقلا بود. خيلي تأتر قشنگ و شادي بود و پسرمونم خيلي ازش خوشش اومد و كلي دست زد بعدشم با هم رفتيم رستوران اركيده و يه ناهار خوشمزه خورديم و اومديم خونه دو ساعتي خوابيديم خدا رو شكر روز سه نفره خوبي رو با هم داشتيم ...
24 اسفند 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد