اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

نبض زندگي

چرا نيستم؟

ديروز بابا محمد رفته بود دنبالت و بعدشم با هم رفته بوديد استخر و ساعت ١٠ شب اومديد، بابا يه دفعه هوس كرد كه فيلم عروسيمون رو ببينه. يادش بخير وقتي اول ازدواج فيلم عروسيم رو تحويل گرفتيم بابا تا يه ماه هر شب فيلم رو ميذاشت ميديد.عمو مسعود عادت داشت هر وقت از پادگان برميگشت اول زنگ خونه ما رو ميزد و يه حال و احوال با مامان ميكرد بعد ميرفت طبقه بالا، سبًا هم هر وقت ميخواست بره بيرون يا عزيز ميفرستادش خريد دوباره يه سر به ما ميزد و ميپرسيد بيرون چيزي لازم دارم يا نه ، بعد فكر كن هرشب در خونه باز ميشد و ميديد دوباره داره فيلم عروسي پخش ميشه بلند بلند ميخنديد و ميگفت خدا وكيلي شما دو تا چه حوصله اي داريد،  ديشب بعد از مدت ها ميخواستيم ف...
18 دی 1398

خودت رو راحت كن

پسرم ، كم محلي، بي اهميتي نسبت به خيلي حرف ها و حركات رو سر لوحه زندگيت قرار بده، به همه احترام بذار و همه رو دوست داشته باش، بذار هر كي هر جوري دوست داره در موردت فكر كنه.  وقتت رو براي هر آدمي صرف نكن و حرفت رو به هر آدمي نزن يه لبخند به همه آدمهايي كه توهم خوب بودن و مهربون بودن دارن بزن و ازشون بگذر، اينجوري راحت تري ، 
3 دی 1398

سالگرد ازدواج مامان و بابا

امشب سالگرد ازدواج مامان و بابا بود، هوا هم مثل روز عروسي مامان و بابا باروني و سرد بود،  بابا صبح به مامان زنگ گفت بعدازظهر خودش ميره مهد دنبالت، وقتي اومدين خونه دوتا مرداي عزيز زندگي من دست پر اومده بوديد يه دسته گل قسنگ شما بهم هديه دادي و بوسم كردي و گفتي مامان ازدواجت مبارك 😘😘😂😂😂 بابا محمدم كه كيك خريده بود و يه كادوي خيلي خيلي خيلي ويژه و خاص بهم داد،  بعد از شامم كه مامان فرخ و بابا عباس و خاله شيما سوپرايزمون كردن و اومدن خونمون، انشالله ساليان سال من و بابا و شما با هم خوش و خرم در كنار هم باشيم و روزي برسه كه من و بابا براي تبريك سالگرد ازدواجت بيام خونت. البته خدا كنه بامعرفت باشيم و در حالي كه حتما اينرو...
12 آذر 1398

خانه بازي مهدكودك

امروز كه پسرگلمون رو بردم مهدكودك نيكي جون يه سوپرايز عالي براي بچه ها داريم مامان مونا رو برد پلي هاوس و واي چه قدر اونجا تغيير كرده بود يه فضاي خيلي خوب با كلي وسايل مشاغل براي بچه ها درست كرده بودن نزديكاي ظهرم تو كانال تلگرام مهدكودك عكس بچه ها رو كه اونجا بازي ميكردن فرستادن ولي پسرم صد حيف كه با وجود اين همه كلاس و گفتار درماني هنوز با مامان مونا حرف نميزني و احساس قشنگت رو بهم نميگي دلم لك زده براي حرف زدن با من 😢😢😢 اميدوارم اين كابوس هاي من تموم بشه🙏🙏 ...
3 تير 1397

چرخ و فلك

امروز بعدازظهر سه نفري رفتيم پارك انديشه و آقا پسرمون براي اولين بار سوار چرخ و فلك شد.چرخ و فلك نوستالژي زمان كودكي من و بابا محمد.ياد بچيگيمون به خير آقاي چرخ و فلكي ميومد تو كوچه و داد ميزد چرخ و فلكيه و ما بچه ها هم مثل قرقي ميرفتيم سمتش.البته مامان مونا اكثرا از پنجره نگاه ميكرد و غصه ميخورد چون مامان و باباش سركار بودن و مامان مونا از ظهر كه از مدرسه ميومد تا بعدازظهر تو خونه تنها بود و اجازه رفتن تو كوچه رو نداشت.زمان مامان مونا بچه ها حرف گوش كن بودن وقتي چيزي رو اجازه نداشتن نبايد انجام ميدادن نميدونم شايد سختگيري هاي مامان و باباهاي قديم باعث شده كه الان كه بچه هاي قديم خودشون مامان وبابا شدن به بچه ها راحت ميگيرن.البته زماني كه ما...
10 تير 1396

تجربه

همیشه مامان مونا به مامان فرخ که با وجود دست درد و پا درد میگفت بسه دیگه انقدر با این شرایط سخت جسمانیت به ماها سرویس نده یه کم به فکر خودت باش و همیشه هم مامان فرخ میگفت بذار خودت مادر بشی میفهمی . این روزا به خاطر اتفاق خیلی بدی که برای دست مامان مونا افتاد که دست مامان رو آتل بستن و رسما یه دستش از کار افتاد مجبور شدیم بریم خونه مامان فرخ تا اینکه چشماش یه ویروس جدید گرفت و عفونی شد و چون واگیردار بود اومدیم خونه خودمون .  صبح که بابا محمد خواست بره سرکار اول یکم ترسیدم که خدایا من حالا با یه دست چه جوری از پسرم نگهداری کنم بابا محمد چون محل کارش خوشبختانه نزدیک خونس گفت هر وقت کار داشتم زنگ بزنم فوری میاد خونه . وقتی بابا م...
4 مهر 1394

روزای بد

مامان مونا به خاطر اینکه دیگه شما خیلی به شیر خوردن وابسته شده بودی تصمیم گرفت که شما رو ترک بده چون اگه صبر میکردم تا دوسالگیت تموم بشه وابستگیت بیشتر میشد و گرفتنت از شیر سختر .بعد از کلی تحقیق و مطالعه تصمیم بر این شد مثل قدیمترها که به نظرم منطقی تر میومد این کار رو انجام بدم . روز اول خیلی بهانه نگرفتی انگار تو شوک بودی ولی هر روزکه میگذشت بجای اینکه بهتر بشی بدتر شدی دیگه همون 4 ساعتی رو که شبا میخوابیدی بهانه میگرفتی و گریه میکردی دیگه رسما خواب بی خواب .به مامان مونا خیلی سخت گذشت چون هم بهانه گیریات خستم کرده بود و هم اعصابم به خاطراینکه میومدی و به زبون بی زبونی بهم التماس میکردی خورد شده بود .خلاصه با کلی کش مکش این کار با موفقییت...
16 خرداد 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد