اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

نبض زندگي

سفر خوب خانوادگي

1398/8/27 15:16
نویسنده : ماماني
111 بازدید
اشتراک گذاری

يه مسافرت عالي سه روزه با عزيز و عمه مريم و خانوادش و عمو مسعود و خانوادش رفتيم كيش

چند روز قبل از سفر بابا محمد اومد خونه و گفت بليط هواپيما و رزو هتل انجام شد و سه شنبه عازم هستيم تا شما اسم مسافرت اومد سريع گفتي من چمدون ميخوام و طبق معمول بابا محمد سريع در برابر خواستت تسليم شد و گفت لباس بپوش با هم بريم منوچهري ، دو تايي با هم رفتيد و يه چمدون مينيون خريده بوديد و بابا گفت دو بار از سر تا ته خيابون منوچهري رو با چمدونت دور زدي و به همه هم ميگفتي چمدون خريدم

خونه هم اومدي توش اسباب بازي گذاشتي و خلاصه تا روز سفر هر جا رفتيم چمدونتم با خودت ميبردي

سه شنبه ظهر پرواز داشتيم از صبح بلند شدين و كارا رو انجام داديم و رفتيم فرودگاه

تو هواپيما هم پسر خوبي بودي و فقط يه خورده نق زدي كه با تبلتت ميخواستي به مامان فرخ زنگ بزني كه خوب نميشد

ساعت ٣ رسيديم هتل و بعد از يه كوچولو استراحت و باز كردن چمدون همگي قرار گذاشتيم ساعت ٧ رفتيم كافي شاپ براي عمه مريم تولد گرفتيم

طبق معمول هم شما و سورنا سر تولد منه و شمع فوت كردن با كشمكش داشتين

بعد از كافي شاپ رفتيم رو اسكه چوبي راه رفتيم و موتور كرايه كرديم و شما و بابا و آرمان و عزيز و آرمين و عمو مسعود و سورنا رفتين موتور سواري ، مامان مونا و عمه مريم و عمو امير و زنعمو سانازم با هم يه جا نشستيم تا شماها برگشتين و رفتيم شام خورديم و بعدم كه اومديم هتل هر كي رفت تو اطاق خودش براي استراحت و خواب

چهارشنبه صبح بعد از خوردن صبحانه رفتيم سراغ بازي هاي آبي ، يه قايق گرفتيم تا پاراسل سوار بشيم، عشق مامان و بابا هم با شجاعت دو بار سوار شدي و كلي كيف كردي

مامان مونا واقعا وحشت داشت ولي كلي زنعمو ساناز بهم دلداري كه به ترسم غلبه كنم و برم سوار بشم و واقعا هم چه قدر خوب شد به حرف زنعمو گوش دادم اون بالا تو آسمون واقعا آرامش و سكوت بود و كلي انرژي مثبت و آدم احساس ميكرد كه به خدا خيلي نزديكه

بعد از بازي هاي آبي مجبور شديم از هم جدا بشيم آقايون رفتين پلاژ آقايان ما خانوم ها هم رفتيم پلاژ بانوان

براي شام رفتيم رستوران دارچين بعد از شامم رفتيم كنسرت فرزاد فرزين كه شما فقط از فواره ها كه با موزيك و رقص نور بود خوشت اومد و بقيه كنسرت رو آروم نشسته بودي

پنج شنبه هم آقايون رفتين پارك آبي أوشن ما خانوم ها هم رفتيم مركز خريد

تو پارك آبي كلي ذوق كرده بودي چون بهت دستبند بزرگا رو داده بودن تا بتوني از سرسره بزرگا استفاده كني بابا ميگفت هر سرسره رو چند بار سوار شدي

ما خانوم ها هم تو رودروايسي همديگه رفتيم پارك آبي أوشن كه اونجا فهميديم خيلي هر كدوم تمايل نداشتيم ولي دوباره زنعمو ساناز وارد عمل شد و مامان بر ترسش غلبه كرد و با زنعمو همه سرسره ها رو سوار شديم

خيلي خوب بود مامان مونا دلش ميخواست باز يه دور بقيه رو سوار بشه ولي پاهاش ساري بالا رفتن از اونهمه پله رو نميداد

شام پنج شنبه رو شانديز صفدري خورديم كه شما هم چون خسته بودي زود خوابت برد

جمعه روز آخر سفر بود ، بعد از خوردن صبحانه همه رفتيم تو اطاق هامون مشغول جمع كردن وسايل شديم و ساعت ١٢ اطاق رو تحويل داديم

دو ساعتي تو لابي نشستيم بعد رفتيم ناهار و بعدم كنار ساحل و ساعت ٥ اومديم تو لابي نشستيم و ساعت ٧ هم رفتيم فرودگاه و ديگه ساعت ١٠ تهران بوديم

مسافرت خيلي خيلي خوبي بود و حسابي خوش گذشت

اميدوارم هميشه جمعمون شاد باشه و در كنار هم خوش و سلامت باشيم.

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد