اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

نبض زندگي

سوپرایز گل پسرم

عزیزم دیشب کلی مامان رو سوپرایز کردی ساعت 10 شب خوابیدی صبح که از خواب بیدارشدی دیدم ساعت 8:30 بود کلی تعجب کردم آخه تو این 13 ماهی که به دنیا اومدی این اولین بار بود که راحت خوابیدی و اصلا بیدار نشدی چون شما هرشب ساعت 12 میخوابی تا 3 صبح از اون به بعدم هر نیم ساعت بیدار میشی و ممه میخوری خلاصه بعد از مدتها من راحت خوابیده بودم و خستگیم در رفت امیدوارم دفعه اول و آخرت نباشه گل پسرم امروز خودت به تنهایی از رو زمین بلند شدی و 10 قدم راه رفتی الهی قربون راه رفتنت برم با بابا محمد رفتیم چهارراه کوکاکولا دسته های سینه زنی دیدیم کلی از صدای طبل و زنجیر خوشت اومد انشالا خودت بزرگ شدی میری تو دسته سینی زنجیر بزنی امام حسین نگهدارت باشه عشق ...
13 آبان 1393

لی لی لی حوضک

امروز من و پسرم با هم رفتیم کلاس بازی مادروکودک ثبت نام کردیم تو تا نی نی ها رو دیدی کلی خوشحال شدی و از هیجان همش جیغ میزدی .نی نی ها که متوجه شادی تو نبودن ترسیده بودن و گریه میکردن خاله گلناز یه آهنگ گذاشت و کلی تو دست زدی بعد اومد لی لی حوضک جوجو اومد آب بخوره افتاد تو حوضک رو یاد بده تو چون مامانی فرخ یادت داده بود میرفتی دست نی نی ها رو میگرفتی تا بهشون یاد بدی ...
12 آبان 1393

سالگرد ازدواج مامان وبابا

عزیزم امروز ششمین سالگرد ازدواج من و بابا محمد بود . بعد از اینکه مامان خونه رو مرتب کرد دوتایی باهم رفتیم قنادی لادن یه کیک شکلاتی خریدیم و مامان چایی هم دم کرد منتظر اومدن بابا شدیم وقتی بابایی اومد از دیدن کیک خوشحال شد اونم برای من یه دسته گل بزرگ رزسفید و یه انگشتر خیلی خوشگل خریده بود سه تایی با هم جشن گرفتیم و خوش گذشت ...
7 آبان 1393

واکسن آنفولانزا - اولین دوره

امروز که برای ویزیت ماهانه رفتیم پیش آقای دکتر فخرایی گفت بهتره که واکسن آنفولانزای فصلی بزنی من و بابا بعد از کلی دودل بودن آخر تصمیم گرفتیم که برات واکسن بزنیم به محض اینکه سرنگو توی دست آقا دکتر دیدی ترسیدی تامن اومدم دستتو از آستین لباست در بیارم سریع دستتو کردی تو آستینت کردی نمیدونم چرا ترسیدی شاید چون چند روز پیش رفته بودیم آزمایشگاه تا برای چکاپ آزمایش خون بدی اونجا سرنگ رو دیده بودی بالاخره تو بغلم نگهت داشتم و آقادکترم واکسن رو تزریق کرد تو هم فقط یه کوچولو گریه کردی به محض اینکه بابا محمد یه تیکه پنبه بهت داد آروم شدی بعدم اومدیم تو ماشین تا خونه مامان فرخ خوابیدی اونجاهم سرحال بودی و کلی بازی کردی خوشبختانه این واکسن تب نداشت . ...
28 مهر 1393

جشن تولد یک سالکی

من وبابا به خاطر اینکه همه فامیلها تو خونمون جا نمیشدن تصمیم گرفتیم یه تولد جمع و جور برات بگیریم شما اون روز خیلی پسرخوبی بودی موقع عکس انداختنم اصلا بدقلقی نکردی وقتی هم باچاقو خواستی کیک رو ببری کلی ذوق کردی . کادوهای تولدت : مامانی و باباعباس و خاله شیما و دایی محمدامین یه موتور شارژی بزرگ برات خریده بودن تا از در اومدن تو شما  زود رفتی روش نشستی . عزیز فریده برات یه قطار خریده بود امیرعلی من خودم ازاین قطارا خیلی دوست دارم بچه که بودم یه سری داشتم یادمه همیشه باهاش بازی میکردم عمه مریم برات یه پلاک الله با زنجیر خریده بود تو جعبه طلات یه دونه برنجه که چهار قول رو روش کنده کاری کردن حالا بزرگ بشی بهت نشون میدم عمو مسعود ...
18 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد