اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

نبض زندگي

جشن تولد و خوش گذروني

امشب تولد دو سالگي سورنا بود، سورنا هم داره كم كم بزرگ ميشه، عمه مريم اينا قرار بود ساعت ٦ خونه ما باشن كه با يه ساعت تأخير ٧ رسيدن و رفتيم تولد خونه خاله سورنا شما پسر گل و با ادبمونم به همه سلام كردي و دست دادي و سورناجون رو هم بوسيدي و بهش تبريك گفتي نوبت عكس انداختن شد كه براي اولين بار تمايل داشتي جلوي دوربين وايستي و عكس بندازي ولي خوب درست و مرتب ژست نميگرفتي و اين باعث ميشد كه فكر كنم عكس بقيه رو هم خراب كني يكي دوبار بهت گفتم نرو ولي عمو مسعود به مامان گفت چي كارش داري بذار راحت باشه ولي متأسفانه خانوم عكاس مثل عمو مسعود فكر نميكرد و البته به واسطه سنش كه خيلي جوان بود و بي تجربه در زمينه رفتار با كودك چند بار با تذكرهاي...
6 تير 1398

جشن تولد ٤ سالگي

بالاخره تولد ٤ سالگي پسرم با سه ماه تاخير برگذار شد، يه مهموني مفصل با مهموناي عزيزمون و كلي بزن و برقص و شادي اونشبم پسرم حسابي گل و خوش اخلاق بود و كلي هم از ديدن dj خوشحال شد شب خيلي خوبي بود و مامان فرخ و عزيز فريده هم كلي كمك مامان مونا كردن، پسرم بعد از كلي بازي و شادي تو همون سر و صدا ساعت ١٠ خوابيد، خيلي مامان مونا براي برگذاري اين مهموني كار و بدو بدو كرد ولي ارزش شاد بودن پسرم رو تو اون شب داشت، با تمام وجود من و بابا محمد دوستت داريم،                           ...
24 آذر 1396

اولين جشن تولد ٤ سالگي

پسر عزيز و قشنگمون تولد ٤ سالگيت مبارك . امسال قرار بود براي پسرمون جشن تولد مفصل بگيريم كه متاسفانه دايي حجت فوت كرد و مهموني بهم خورد و چون بعد از چهلم هم محرم و ماه صفر هست قرار شد مهموني رو بعد از ايّام سوگواري برگزار كنيم. با مامان فرخ و بابا عباس و دايي و خاله رفتيم شمال و روز تولدش هم براي پسرمون كيك و شمع خريدن و رفتيم كنار دريا يه جشن كوچولو براي پسرمون گرفتيم. پسرم اميدوارم هميشه تنت سلامت و لبت خندون باشه. ...
26 شهريور 1396

عضو جديد خانواده

امشب سورنا جون پسر عمو مسعود به جمع ما اضافه شد و پسر قشنگمون صاحب پسرعمو شد.قدمش مبارك و پر خير باشه.اميدورام علاوه بر رابطه خوني و پسرعمويي هر دو دوستاي خوبي هم براي همديگه باشن.   ...
1 تير 1396

تولد بابا محمد

امروز تولد بابا محمد بود از صبح که با هم از خواب بیدار شدیم من یه خورده خونه رو جمع و جور کردم ولی چون دو هفته درگیر سرماخوردگی بودیم خیلی جون کار کردن نداشتم تو هم به خاطر مریضیت همش بهانه گیری میکردی .لباس پوشیدیم و باهم رفتیم اول دو تا عطرخوشبو یکی از طرف تو و یکی هم از طرف من برای بابامحمد خریدیم بعد هم رفتیم قنادی ناتالی یه کیک هم خریدیم و برگشتیم خونه منتظر شدیم تا عصر بشه و بابایی بیاد تا کادوهامونو بهش بدیم ولی نمیدونم چرا بابایی مثل هرسال خیلی ذوق نکرد شاید به خاطر بهم خوردن جو خونه به خاطر مریض بودن من و تو بوده خلاصه هر چی که بود به من خیلی برخورد .بعد از شامم مامان فرخ و باباعباس و دایی و خاله هم به خاطر تولد بابامحمد اومدن خونمو...
5 اسفند 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد