اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

نبض زندگي

با تو همه چي زيبا ميشه

دفتر خاطرات

چهارشنبه صبح دفتر و جعبه خوشگلي كه برات سفارش داده بودم به دستم رسيد و بعدازظهرم بعد از كلاسات سه نفري رفتيم كيلان، ديگه مامان چون اينهفته مهمان نداشتيم از چهارشنبه شب تا جمعه شب كه ويلا بوديم سر فرصت نشست و تمام خاطرات وبلاگت رو با عكسات منتقل كرد به دفتر خاطراتت، اين وبلاگم برات يادگاري بمونه كه وقتي خودت باسواد و بزرگ شدي اگر دلت خواست خاطراتت رو تو وبلاگت ثبت كني. ...
10 شهريور 1399

دستتم طلا

تازگي ها ياد گرفتي هر كاري برات ميكنيم ميگي دستتم طلا ، نميدونم اينو از كجا ياد گرفتي ، امروز كه پستچي بسته اوورده بود با هم رفتيم دم در بسته رو از آقاي پستچي گرفتي و بهش گفتي آقاي پستچي دستتم طلا، كلي از دستت خنديد و گفت حيف كه نميشه يه ماچت كرد پسر خوشمزه بعدم گفتي آره آقاي پستچي نبايد كسي رو بوس كنيم كرونا ميگيريم، آقاي پستچي گفت اگه ستاد مقابله با كرونا رو ميدادن دست شما بچه ها تا الان به وضعيت سفيد رسيده بوديم و شما بچه ها بهتر ميتونستين اين قضيه رو مديريت كنيد ديگه سر حرف باز شد و كلي از نوه هاش كه بهش پروتكل بهداشتي رو ياددآوري ميكنن تعريف كرد، تو همين حين همسايمون آقاي حجتي اومد و ماسك نداشت سريع بهش گفتي اي واي من عمو پس ماسكت كو بد...
2 شهريور 1399

نذر كردم

امروز كه مدرسه رفتيم جلوي در مدرسه هيئت زده بودن البته اين هيئت هر سال محرم برپا هست و ما هم شبهاي محرم ميرفتيم دسته عزاداري ميديدم و شما هم پشت دسته عزارداري طبل ميزدي كه خب امسال با شرايط كرونا قراره دسته عزاداري بيرون نيان كه اگرم بيان ما ديگه نميريم، تا چشمت به هيّئت افتاد گفتي مامان شب بيايم اينجا و برات شرايط امسال رو توضيح دادم كه گفتي آخه مامان من نذر كردم ، اول نفهميدم چي ميگي ازت پرسيدم چي گفتي؟ گفتي نذر كردم ازت پرسيدم نذر چي هست؟ گفتي يعني وقتي بابا كرونا داشت من گفتم خدا نذر ميكنم بابام خوب بشه تو هيّئت چايي بدم ، هاج و واج مونده بودم چي ميگي، براي مامان فرخ كه تعريف كردم گفت واي خداي من اين بچه تو اون ٢٥ روز كه پيش ما بوده ت...
2 شهريور 1399

پيام دلنشين

ديروز براي بابا محمد يه پيام قشنگ اومد كه كلي هر دومون خوشحال شديم ، يه پيام از مدرسه بود كه كتاب هاي درسي شما رو مدرسه تهيه كرده و بايد سه شنبه صبح تو جلسه معارفه بريم تحويل بگيريم، درسته كه امسال سال تحصيلي با سبك جديدي شروع ميشه و تقريبا هم مدارس و هم اولياي مدارس سردرگم هستن ولي بازم قشنگي خودش رو داره، ناگفته نماند كه من و بابا خيلي اين آنلاين شدن مدرسه اذييتمون نميكنه چون خدا رو شكر تصميم داريم برات معلم خصوصي بگيريم و مطمئن هستم امسال رو كه پايه اول هستي و خيلي مهم هست با آرامش و موفقعيت تمومش ميكنيم،  پسرم اين دوره رو هم مثل همه دوره هاي آموزشي با پشتكار خودت و صبوري مامان و با كمك همديگه پشت سر ميذاريم. ديروز ك...
2 شهريور 1399

نقش بازيگري

تازگي ها هر فيلمي رو ميبيني سريع ميري تو قالب اون نقش ، امروز براي بار هزار و اندي دفعه بابا نشسته بود و فيلم مختار رو ميديد و حسابي جنگ و جدال بود كه شما هم رفتي تو نقش مختار رو سوار بر اسب و تيركمون به دست وارد ميدون جنگ شدي دو ساعت تموم من و بابا رو كشتي و دوباره زنده كردي و باز كشتي ،  يكماه پيشم سريال بوعلي سينا رو ميديدي كه كار هر روزت شده بود خودت رو مثلا شبيه بوعلي سينا بكني، جا نماز رو به عنوان عمامه رو سرت ميذاشتي و سوار اسبت ميشدي و كيف لوازم پزشگيت رو دستت ميگرفتي و به من ميگفتي سلام بانو من براي طبابت آمده ام ، روزي چند تا ليوان چايي هم به عنوان دمنوش به خورد من ميدادي تا درمان بشم، عاشقتم ، بامزه مامان ،...
2 شهريور 1399

منو ببخش پسرم

كاش اين عادتت ترك بشه كه واقعا مامان رو اذييت ميكنه، هميشه هر وقت مهمون داريم و ميخوان برگردن داستان گريه و زاري داريم، تا پارسال كه ميبرديم قايمت ميكرديم و تا مهمونا برن بعد ميومدي از اطاق بيرون كلي گريه ميكردي فقط حسنش تو اين بود مهمونامون ناراحت نميشدن ، هر چي هم ميگفتم اميرعلي اول و آخر گريه ميكنه پس بذاريد قشنگ خداحافظي كنه ولي هيچكس مخصوصا بابا محمد گوش نميداد، كم كم عادت كردي كه درست و حسابي و بدون گريه خداحافظي كني ، ولي باز يه خط در ميون قولت يادت ميره و مامان رو ناراحت ميكني،  مخصوصا كه الان هر هفته ميريم كيلان از صبح جمعه عزا داري براي بعدازظهر كه ميخوايم برگرديم ساعت به ساعت مياي از من ميپرسي شب ميريم ؟ بعد از ناهار...
1 شهريور 1399

جشن تولد ٧ سالگي

الان دو ساله به خاطر ايام محرم و صفر تولدت روز خودش برگذار نميشه، البته داشتم فكر ميكردم ٧ساله تولدت روز خودش برگزار نميشه و بنا به دلايلي يا بعد از ١٨ شهريور گرفتيم يا قبل از ١٨ شهريور ، تولد ٤ سالگيت كه ديگه تاريخي بود به خاطر فوت دايي حجت ٢ ماه بعد از تاريخ تولدت گرفتيم، قرار شد برات دو تا تولد بگيريم هم به خاطر كرونا كه جمعيت زياد نشه هم به خاطر اينكه مهمونامون اين همه راه نيان و بخوان آخرشب برگردن، كلا اميرعلي ، تولد گرفتن تو ويلا خيلي كار سختي هست چون كلي وسيله مامان بايد از تهران با خودش ببره و حسابي هم تمركز كنه كه چيزي جا نذاره هم خب مهمون ها هم بايد كلي با خودشون لباس بيارن تا تو مهموني بپوشن. بابا محمدم كه راضي نميشه تهران ت...
30 مرداد 1399

چشم پزشكي

امروز با بابا محمد رفتي چشم پزشكي و متاسفانه دكتر برات عينك تجويز كرد، از سه سالگي هر ٦ ماه براي سنجش بيناي ميبردمت و هر دفعه هم دكتر ميگفت چشمات آستيگمات هست و فعلا به عينك نيازي نداري و ممكنه خوب بشه كه خب نشد و شما عينكي شديد، رفتيم عينك فروشي و انتخاب عينك رو گذاشتيم به عهده خودت و شما هم براي خودت يه عينك خوشگل سفارش دادي و كلي هم به صورتت مياد، ...
29 مرداد 1399
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد