اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

نبض زندگي

چرا نيستم؟

ديروز بابا محمد رفته بود دنبالت و بعدشم با هم رفته بوديد استخر و ساعت ١٠ شب اومديد، بابا يه دفعه هوس كرد كه فيلم عروسيمون رو ببينه. يادش بخير وقتي اول ازدواج فيلم عروسيم رو تحويل گرفتيم بابا تا يه ماه هر شب فيلم رو ميذاشت ميديد.عمو مسعود عادت داشت هر وقت از پادگان برميگشت اول زنگ خونه ما رو ميزد و يه حال و احوال با مامان ميكرد بعد ميرفت طبقه بالا، سبًا هم هر وقت ميخواست بره بيرون يا عزيز ميفرستادش خريد دوباره يه سر به ما ميزد و ميپرسيد بيرون چيزي لازم دارم يا نه ، بعد فكر كن هرشب در خونه باز ميشد و ميديد دوباره داره فيلم عروسي پخش ميشه بلند بلند ميخنديد و ميگفت خدا وكيلي شما دو تا چه حوصله اي داريد،  ديشب بعد از مدت ها ميخواستيم ف...
18 دی 1398

روز پرستار

امروز الهام جون تو كلاس گفته بود كه روز پرستار هست و شغل پرستاري رو براتون توضيح داده بود، مامان كه اومد دنبالت سريع گفتي امروز روز پرستاره.  منم تو ماشين بهت گفتم اميرعلي ميدونستي مامان فرخم پرستار بوده و تو بيمارستان كار ميكرده تا اينو گفتم سريع گفتي پس بريم گل بخريم و بريم خونشون ، الهي قربون احساس قشنگت بشم، با هم رفتيم يه دسته گل مامان مونا گرفت و شما هم يه شاخه گل قرمز برداشتي داده به آقاي گل فروش برات درست كنه،  چند شب پيش خونه مامان فرخ بوديم بهش گفتي پيتزا ميخوام مامان فرخم فريزرش رو باز كرد بهت نشون داد كه مواد پيتزا نداره و گفت دفعه ديگه بياي برات درست ميكنم يه دفعه از گل فروشي كه اومدي بيرون گفتي بريم مواد پيتز...
11 دی 1398

گريه مامان مونا

امروز بعد از مدت ها دوباره اشك مامان رو دراوردي، دقيقا وقتي ٢ سال و ٦ ماهت بود مامان مهدكودك ثبت نامت كرد، يه هفته اول كه خوب با هم ميرفتيم سر كلاس و سه ساعت ميمونديم ، هفته دوم شما داخل كلاس بودي و منم دم در كلاس ميشستم، هفته سوم شما سر كلاس بودي و منم بيرون كلاس، اين روال مهدكودك بود تا بچه ها اضطراب جدايي از مادر نگيرن، با همه اين ملاحظات بازم صبح كه از خونه ميخواستيم بريم گريه ميكردي، از هفته چهارم طبق قانون مهد بايد ميذاشتمت و ميومدم، امان از لحظه جدايي كه خون به دلم ميكردي و مامان مونا وقتي تحويلت ميداد ميومد تو ماشين زار زار گريه ميكرد و عين سه ساعت رو جلوي مهد تو ماشين مينشست تا ديگه كم كم عادت كردي و تمام وقت مهدكودك ...
7 دی 1398

كنسرت بهنام باني

امشب رو خيلي عالي گذرونديم. مدت ها بود ازمون خواسته بودي تا كنسرت بهنام باني بريم و بالاخره بابامحمد تا فهميد كنسرت ١٨ آذر برگذار ميشه سريع براي ٧ نفر بليط گرفته بود،  امشب با مامان فرخ و بابا عباس و دايي و خاله رفتيم كنسرت و شما هم با ديدن بهنام باني كلي دست زدي و ذوق كردي، تقريبا تمام شعرهاشم بلد بودي و با بهنام باني هم صدايي كردي بعد از كنسرتم همه با هم رفتيم شام خورديم  شب خوبي بود و كلي خوش گذشت و انرژي گرفتيم   ...
18 آذر 1398

روز خوب با دوستان

عمر و نفس مامان مونا و بابا محمد امروز با دوستهاي مهدكودك استخر رفته بود و كلي بهش خوش گذشته بود وقتي مامان مونا اومد دنبالت گفتي مامان استخر خيلي حال داد😂😂😂 فدات بشم عمر و نفسم، انشالله هميشه بهت خوش بگذره ...
27 خرداد 1398

پارك آبي

امروز ناهار رفتيم خونه عزيز فريده. بعد از ناهارم پسرگلمون با بابا محمد و عمو امير كه پسرمون بهش ميگه حاجي😂 آرمان و آرمين و عمو مسعود رفت پارك آبي انقدر اونجا بازي كرده بودي كه خسته خسته برگشتي ولي تا صبح خواب پارك آبي رو ميديدي و همش تو خواب قلت ميزدي😂😂😂 الهي كه پسرم هميشه شاد و سلامت باشي و خدا سايه بابا محمد رو روي سرت نگه داره كه تمام وقتشو با حوصله براي تو ميذاره تا بهت خوش بگذره ...
6 دی 1397

رستوران

امروز دو نفري بعد از كلاس ناهار رفتيم پرپروك پيتزا خورديم و كلي خوش گذشت بعدشم اومديم خونه دوتايي سه ساعت خوابيديم 😂😂 ...
27 آذر 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد