اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

نبض زندگي

تعطيلات عيد فطر

تعطيلات عيد فطر دايي محمد و خانوادش و مامان فرخ و بابا عباس و دايي و خاله اومدن ويلا و مهمان ما بودن، چون هوا گرم شده بود استخر رو راه انداختيم و حسابي با دايي محمدامين و اميرسامان و بابا و مامان و خاله شنا كردي و كيف كردي،  بعد از سه روز استراحت و خوشگذروني موقع برگشت از كيلان تو ماشين يه دفعه بابا رو بوس كردي و بهش گفتي خيلي ممنون كه ويلا ساختي تا خوش بگذرونيم من كيلان رو خيلي دوست دارم، قربون محبتت برم من پسرم، اميدوارم هميشه پسرم شاد و سلامت باشي.   ...
5 خرداد 1399

زلزله

اينهفته با عزيز و عمه و عمو مسعود كيلان بوديم، شام رو كه خورديم و بعدشم نشستيم به گپ و گفتگو و ديگه براي خوابيدن آماده شديم. تقريبا همه توي اطاق هاي خودشون مستقر بودن كه يه دفعه مامان صداي مهيبي شنيد و بابا هم در جا گفت زلزله، زود همه از اطاق ها اومديم بيرون فقط بابا و عمه مريم و عمو  لرزش رو احساس كرده بودن، بر خلاف دفعات پيش كه زلزله ميومد و مامان مونا خيلي ميترسيد ايندفعه اصلا نترسيد البته شايد به خاطر اينه كه انقدر كرونا تن و بدن مامان رو لرزونده بود ديگه زلزله بهش اثر نكرده بود، عمو اينا و عمه اينا يه ساعتي رو تو ماشين توي حياط نشستن و بعد ديگه اومدن تو ويلا و همه با هم طبقه پايين خوابيديم ، چندين بار پس لرزه هم اوم...
18 ارديبهشت 1399

مهربون من

امروز مامان مونا از صبح بي قرار بود، به خاطر اينكه زندايي مينا بايد برونوسكوپي ريه ميشد ، زندايي مينا متاسفانه تو ريش يه توده هست و بايد ازش نمونه برداري كنن تا بفهمن كه توده سرطاني هست يا نه، دكتر گفته كه اگه نتونن نمونه برداري رو انجام بدن مجبورن قفسه سينه رو باز كنن كه يه عمل فوق العاده سخت و پيچيده اي هست، بهت گفتم اميرعلي امروز براي زندايي مينا دعا كن. شما چند وقته علاقه پيدا كردي به ديدن برنامه هاي شبكه پويا. تو اين شبكه هم مسائل ديني زياد آموزش داده ميشه ، خلاصه يه مسابقه اي اين شبكه گذاشته كه زير آسمون اذان بگيد و براي برنامه ارسال كنيد، شما هم روزي ده دفعه ميري تو بالكن و اذان ميگي و مامان مونا هم ازت فيلم ميگيره، امروز تا بهت...
16 ارديبهشت 1399

واكسن

براي تكميل مدارك مدرسه بايد واكسن سه گانه ميزدي تا توي كارت واكسيناسيون ثبت ميشد،  صبح مامان حمومت كرد و بهت شربت استامينيفن دادش بابا محمد اومد سه نفري رفتيم كلنيك بيمارستان مهراد.  چون جاي پارك نبود مامان نشست تو ماشين و با بابا محمد رفتي مثل يه پسر قهرمان واكسنت رو زدي و اومدي فقط دستت رو تكون نميدادي و ميگفتي ميسوزه ، بعدم بابا بهت قول داده بود پسر خوبي باشه برات اسباب بازي ميخره كه باهات رفتيم مغازه و دو تا اسباب بازي برداشتي. به مامان فرخ هم زنگ زدي و اسباب بازي هات رو نشونش دادي اونم گفت حالا چرا دو تا برداشتي ؟ شما هم گفتي آخه آقاي فروشنده دو تا ميفروخت كمتر نميفروخت 😂😂😂😂 فداي اون زبونت انقدر قشنگ حرف زدي كه مامان ...
10 ارديبهشت 1399

ثبت نام مدرسه

همچنان پيش دبستاني تعطيله و شما هم تو خونه و مامان مونا خودش درسهاي پيش دبستاني رو باهات تمرين ميكنه، قبل از داستان كرونا مامان مونا چند تا مدرسه رفته بود ديده بود و حسابي در موردشون تحقيق كرده بود. تصميم داشتم مدرسه آقاي فائق رو هم از نزديك ببينم كه كرونا اومد و مدرسه ها تعطيل شد.  با بابا محمد تصميم گرفتيم كه مدرسه نزديك خونه ثبت نامت كنيم تا بعد مسافت نداشته باشيم چون مدرسه آقاي فائق از مهدكودكي كه ميرفتي هم دورتر هست، ولي خوب چون مهد صبح ديرتر ميرفتي توي ترافيك نميمونديم ولي فكر اينو كرديم كه براي صبح كه ساعت ٧:٣٠ بايد مدرسه باشي وقتي مدرسه دور باشه بايد صبح خيلي زود بيدار بشي و اين خيلي سخته، خلاصه امروز ٣ نفري رفت...
7 ارديبهشت 1399

دندوناي شيري

پست سر هم دندوناي شيريت لق شدن و شروع به افتادن كردن، البته به محض اينكه ميفهميدي دندونت لق شده انقدر بهش ور ميرفتي تا كنده ميشد ، پسرم بي دندون شده ، دورت بگردم فندق .   ...
29 فروردين 1399

نوروز ٩٩

شب قبل از سال تحويل با همديگه سفره هفت سين رو چيديم و صبح هم سه نفري بيدار شديم و سر سفره هفت سين نشستيم. سر سفره هفت سين هر نگاهي كه من و بابا بهم ميكرديم تو چشمامون اشك جمع ميشد و خدا رو شكر ميكرديم كه سايه لطف خدا بر سرمون بوده و باز در كنار هم هستيم ، سال تحويل شد و بابا محمد عيدي هامون رو داد و با هم روبوسي كرديم و بعد زنگ زديم به همه كسانيكه تو اين مدت بهمون لطف داشتن و با تماس هاشون دلمون رو گرم ميكردن،  امسال عيد ، عيد ديدني نداشتيم ، البته براي ما خيلي با سال پيش فرقي نداشت چون سال گذشته ما عيد ديدني نرفتيم و همه عيد نوبت به نوبت اومدن ويلا و بعدم تا بخوايم ما بريم بازديد پس بديم دوباره تابستون شده بود و هوا گرم دوباره...
22 فروردين 1399

هوامون رو داشتن

تو مدتي كه به خاطر بيماري بابا محمد خونه مامان فرخ اينا بودي، عمه و عمو و عزيز و زنعمو هم حسابي هوات رو داشتن، هر روز تصويري بهت زنگ ميزدن و باهات حرف ميزدن. خدا رو شكر كه ما تو زندگيمون آدمهاي خوبي رو اطرافمون داريم،  علاوه بر اينكه خاله و دايي خوب و مهربوني داري عمه و عموي خوبي رو داري، يه شب كه تصويري با عمو حرف زده بودي ، دست سورنا عروسك باب إسفنجي ديده بودي و عمو هم بالافاصله رفته بود برات خريده بود و برده بود دم خونه مامان فرخ بهت داده بود البته چون ترسيده بود مبادا ببينيش و بهونه بگيري دم در خونه داده بود به دايي دست همشون درد نكنه تو اين مدت بنابر شرايط به وجود اومده با استفاده از تكنولوژي هوامون رو داشتن .الهي همه ش...
3 فروردين 1399

قربون قدمت

امروز مامان فرخ زنگ زد و گفت حسابي دلتنگمون شدي و شب قبل بهت گفتن كه بخوابي فردا ميبريت خونتون. شما هم به همه گفته بودي تا صبح كسي نخوابه بعد منو ببرين، الهي من فداي اون صبرت بشم كه بعد از ٢٠ روز لبريز شده،  خلاصه با كلي كلنجار با خودت بالاخره ٤ صبح خوابت برده بوده و ظهر كه بلند شده بودي خاله بهت گفته بيا با هم ماكاراني درست كنيم بعدازظهر كيك درست كنيم شامم پيتزا درست كنيم بعد ديگه با دايي ميبريمت .شما هم همه اينا رو با خاله درست كرده بودي ولي همه رو هم گفته بودي بذاريد تو ظرف ببرم خونمون با بابا و مامانم بخورم. من و بابا هم حموم كرديم و منتظر اومدن پسرم شديم. ساعت ٩ شب با خاله و دايي اومدي خونه ، كلي همديگر رو بغل كرديم و بوس ...
28 اسفند 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد