اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

نبض زندگي

شعر مهدكودك

امروز بعدازظهر با بابا محمد رفته بوديم خريد كه وقتي مامان مونا پياده شده بود تا خريداش رو انجام بده پسرم شروع كرده بود يه شعر از مهدكودك رو براي بابا محمد خونده بود كه وقتي مامان مونا هم اومد تو ماشين پسرمون شعر رو خوند و كلي ما رو خوشحال كرد اين اولين شعري بود كه پسرم ياد گرفته بود و ميخوند اولين شعر اميرعلي: يه گوشي داره يه شماره گير گوشي رو بردار شماره بگير از توي گوشي صدايي ميگه الو بفرماييد با كي كار داريد؟ الهي من فداي تو و صدات بشم 😘😘😘
10 اسفند 1396

فقط امر كن عزيز جان

آقا پسر گل ما هر روز بعدازظهر كه مهد تعطيل ميشه خيلي خوشش نمياد كه مستقيم بياد خونه يه روز دلش ميخواد بره فروشگاه ياس و پله برقي بازي كنه و بعدم يه اسباب بازي و كيك يزدي بخره و يه سن ايچ هم بخوره آخرم همه ذوقش اينه كه رسيد خريد رو ببره دم در بده به مسئول مربوطه كه مهر بزنه بعدم بياد كارت و پول پاركينگ رو بده ، يه روز دلش ميخواد بره سوپر ماركت دوغ و چيپس بخره بعدم بره ميوه فروشي يه خيار بشينه پشت صندوق بخره و بعدم بره نانوايي نون بخره شاطر هم هميشه بهش شكلات ميده و كلي پسرمون رو تحويل ميگيره. يه روزم كه درخواست سرزمين عجائب داره، خلاصه مامان مونا و بابا محمدم با حوصله فراوان گوش به فرمان پسر عزيزشون هستن   ...
4 بهمن 1396

تعطيلي شاد

امروز بعدازظهر سه نفري رفتيم سرزمين عجائب و كلي خوش گذرونديم بعدم شام رفتيم رستوران اركيده،                           ...
24 دی 1396

استخر هر هفته

پسر گل و عزيزمون هر هفته شنبه ها با بابامحمدش ميره استخر و كلي بازي و شنا ميكنه، اين هفته دايي محمدامينم باهاشون رفته بود، عشق مامان و بابا ياد گرفته بدون بازو بند پا دوچرخه بزنه و روي آب بخوابه، فدات بشم قندعسل خونه،                   ...
9 دی 1396

شهر لي لي پوتها

يكي از دوستاي بابا محمد پيشنهاد داده بود تا پسرمون رو براي بازي ببريم شهر لي لي پوتها امروز بعدازظهر كه بابا از سركار اومد سه نفري اول رفتيم فروشگاه آديداس براي تولد آرمان كادو كتوني خريديم بعدم رفتم شهر لي لي پوتها، جاي بامزه اي بود و غرفه هاي نجاري و آشپزي و بيمارستان و سوپر ماركت داشت، كه پسرمون تو غرفه سوپرماركت صندوق دار شده بود، يه پل معلقم بود كه پسرمون خيلي دلش ميخواست بره روش ولي به خاطر سنش اجازه نميدادن بعد كه علاقه اميرعلي رو ديدن يه آقايي كمكش كرد و روي پل همراهيش كرد، پسر قند عسلمون هم كاملا شجاع و مسلط روي پل راه ميرفت كه خود اون آقا تعجب كرده بود، كلي پسر گلمون اونجا بازي كرد و خوش گذروند و شام هم رفتيم رستوران، اميدوارم ...
1 دی 1396

شركت بابا محمد

امروز كه با پسر گلم از مهد برميگشتيم قبل از رسيدن به خونه جلوي سوپرماركت محل ايستادم تا اگر بستني ميخواد بره بخره كه پسر گلم پياده نشد و رفتيم خونه تا ماشين رو بردم تو پاركينگ پسرم شروع كرد به گريه كردن كه بستني ميخوام دوباره ماشين رو روشن كردم و رفتم سوپرماركت كه مجددا آقا گفت بستني نميخوام خلاصه مونده بودم چي كار كنم پسرم رو بردن تو خيابون سهروردي مغازه آبميوه گيري كه هميشه ازش بستني قيفي ميخريم ولي اونجا هم از ماشين پياده نشد خلاصه حسابي عصباني و ناراحت بودم و يهو به پسرمون پيشنهاد دادم كه بريم شركت پيش بابا محمد كه خوشحال شد و قبول كرد.رفتيم شركت و بابا محمدم با وجود اينكه معلوم بود كار داره ولي طبق معمول كه من و شما هميشه براش الويت دار...
7 مهر 1396
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد