اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

نبض زندگي

یه روزسه نفره

امروز بعداز ظهرسه نفری رفتیم پارک ساعی و تو زمین بازی کلی سرسره بازی کردی و دو تا دوستم پیدا کرده بودی . یه سرسره خیلی بلندم بود که با تبحر و بدون ترس ازش بالا رفتی و سر خوردی اومدی . از چند تا بچه هم برعکس بالا رفتن از سرسره رو یاد گرفته بودی و مثل اونا میرفتی که گفتار درمانت این کار رو برای ایجاد توجه و تمرکز گفته انجام بدی.بعد از کلی بازی یه گشتی تو پارک زدیم و شام هم رفتیم رستوران ارکیده .   ...
13 دی 1395

پاساژ ارگ

امروز مامان مونا و بابا محمد با هم اومدن مهدكودك دنبالت.اول كه با ديدن ما دو نفر كلي ذوق كردي و خوشحال شدي.بعد از كلي تو ترافيك موندن رفتيم پاساز ارگ كه شما بريد شهربازي. تا رسيديم دم در شهربازي شما چشمتون افتاد به فودكورت و ميخواستي غذا بخوري.خلاصه قبول كردي كه اول بازي كني بعد بريم شام بخوريم.خيلي بازي ها برات جذاب نبود سه تا بازي رو سوار شدي و دلت نميخواست اونجا بموني حالا نميدونم واقعا خوشت نيومده بود يا بهانه رستوران رو داشتي.از شهربازي اومديم سمت فودكورت غذا سفارش داديم ولي آقا پسر چشمت افتاد به پله برقي كه بابا محمد رو بيچاره كرد بي اغراق بابا محمد فكر كنم ٣٠ دفعه باهات اين پله ها رو بالا و پايين رفت.اميرعلي شما پرحوصله ترين پدر دنيا ...
10 آبان 1395

فروشگاه ياس

امروز بعدازظهر سه نفري رفتيم فروشگاه ياس .طبقه ٤ فروشگاه شهربازي بود .با پسرمون رفتيم اونجا و عسل مامان و بابا توي استخر توپ كلي سرسره بازي كرد و بالا و پايين پريد.بعدم كه سوار ماشين و هواپيما برقي شد .اتقدر فعالييت كرده بود خيس عرق شده بود و از خستگي خودش پيشنهاد داد كه بريم.شام هم رفتيم رستوران مورد علاقه اميرعلي آواچي و عزيزمون مرغ سوخاري نوش جان كرد.اميرعلي مامان مونا و بابا محمد همه تلاششون رو ميكنن كه تو شاد باشي از بچگيت نهايت لذت رو ببري.
15 مهر 1395

عروسي نيلوفر

امشب مامان و بابا عروسي نيلوفر دعوت داشتن براي اينكه پسرمون خيلي اذييت نشه و مجبور نباشه تا آخر شب بيدار بمونه تصميم گرفتيم كه ببريمش خونه عمه مريم جون.مامان مونا صبح پسر قشنگشو گذاشت مهد و بعد رفت آرايشگاه.بعداز ظهرم عزيز فريده اومد خونمون و رفتيم مهدكودك دنبال پسرمون و حركت كرديم سمت كرج خونه عمه مريم.طبق معمول با رسيدن خونه عمه و ديدن آرمان و آرمين و عمو امير پسرمون كلي خوشحال شد و بالا و پايين ميپريد.مامان مونا اونجا لباس پوشيد و بعد با بابا محمد با خيال راحت كه امشب به پسرمون خوش ميگذره راهي عروسي شدن.پسر عسلونم حسابي با بچه ها بازي كرده بود و وقتي آخرشب رفتيم دنبالش خوابيده بود.عمه مريم مهربون دستت درد نكنه.
14 شهريور 1395

استخر توپ

مامان مونا امروز تصميم گرفته بود وقتي پسر گلش از مهد برميگرده حسابي سوپرايزش كنه .براي همين بعد ازاينكه پسر عسلمون رو گذاشتم مهد اول رفتم از يه فروشگاه ورزشي يه استخر بادي خريدم و بعد هم رفتم خيابون بهار ٥٠٠ تا توپ خريدم و اومدم خونه بعد از باد كردن استخر توپ ها رو ريختم توش و رفتم دنبال پسرم وقتي اومديم خونه پسر عزيزمون كلي ذوق كرد و پريد تو استخر توب .البته مامان مونا با اين سوپرايز كلي خودش و بابا رو به خاطر جمع آوري توپ هايي كه ميريختن زمين تو زحمت انداخت ولي مهم نيست مهم اينه كه پسر عزيزمون بهش خوش ميگذره و سرش گرم ميشه. پسر من و بابا محمد عاشقتيم ...
6 شهريور 1395

نیمه شعبان 95

امروز تولد حضرت مهدی نیمه شعبان بود . با عمه مریم و عمو امیر و آرمان و آرمین و عزیز فریده رفتیم پارک هنرمندان و کلی با بچه ها بازی کردی بعدم رفتیم رستوران آواچی ناهار خوردیم و همه اومدن خونه ما و با هم بودیم تا شب و با خوردن شام مهمونی و دورهمی تموم شد و همه رفتن خونه هاشون . امروز کلی بهت خوش گذشت و با بچه های عمه بازی کردی. ...
22 ارديبهشت 1395

عید دیدنی خونه عمه مریم

امروز ظهر عزیز اومد خونمون و ناهار رفتیم رستوران مورد علاقه شما ارکیده و غدای مورد علاقت ششلیک خوردی و بعدم رفتی کرج خونه عمه مریم . روز اولی هم بود که مامان مونا میخواست مسافت طولانی راننگی کنه تا دستش راه بیفته .خونه عمه مریم کلی با آرمان و آرمین بازی کردی و بهت خوش گذشت.عمه مریم و عمو امیر از بابت پذیرایی خوبون متشکرم.                     ...
26 فروردين 1395

خرید لباس عید

امروز مهدکودک نامه داده بودن که برای اخر هفته میخوان جشن نوروز بگیرن و عکاس هم برای عکس گرفتن از بچه ها با سفره هفت سین میاد .بعداز ظهر که بابا محمد از سرکار اومد رفتیم برای پسر گلم یه کت تک و شلوار و پیراهن مردونه و با کلی گشتن یه پاپیون خردیم . خلاصه روزی که لباساتو تنت کردم و بردمت مهدکودک نیکی جون و مهتاب جون و آقای فایق کلی از تیپت تعریف کردن و خوششون اومده بود . پسرمم برخلاف تصور من و باباش قشنگ ایستاده بود و ژست گرفته بود و کلی عکسای قشنگ انداخته بود .  
20 اسفند 1394

مهدکودک

پسرقشنگم چون حرف زدنش تقریبا دیر شده بودمامان مونا و بابا محمد تصمیم گرفتن با چند مرکز گفتار درمانی مشورت کنن که همه بهمون رفتن به مهدکودک رو پیشنهاد دادن . خلاصه مامان مونا شروع کرد به تحقیق در مورد مهدکودک خوب که نتیجه این شد پسرمونو مهدکودک یاس ثبت نام کنیم .هفته اول بدترین روزا بود کلی گریه میکردی و نمیرفتی . دیگه جوری شده بود که هروقت از خونه میخواستیم بریم بیرون فکر میکردی میخوایم بریم مهدکودک و تو لباس پوشیدن مقاومت میکردی و گریه میکردی . هفته دوم مدل نرفتن به مهدکودک رو عوض کردی یعنی خودتو به خواب میزدی که نری . هفته سوم هر چیزی که مربوط به مهدکودک میشد مثل کیف کوله و لباسات و کفشات رو میبردی مینداختی تو سطل زباله .هر کسی ...
23 دی 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد