اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

نبض زندگي

چرخ و فلك

امروز بعدازظهر سه نفري رفتيم پارك انديشه و آقا پسرمون براي اولين بار سوار چرخ و فلك شد.چرخ و فلك نوستالژي زمان كودكي من و بابا محمد.ياد بچيگيمون به خير آقاي چرخ و فلكي ميومد تو كوچه و داد ميزد چرخ و فلكيه و ما بچه ها هم مثل قرقي ميرفتيم سمتش.البته مامان مونا اكثرا از پنجره نگاه ميكرد و غصه ميخورد چون مامان و باباش سركار بودن و مامان مونا از ظهر كه از مدرسه ميومد تا بعدازظهر تو خونه تنها بود و اجازه رفتن تو كوچه رو نداشت.زمان مامان مونا بچه ها حرف گوش كن بودن وقتي چيزي رو اجازه نداشتن نبايد انجام ميدادن نميدونم شايد سختگيري هاي مامان و باباهاي قديم باعث شده كه الان كه بچه هاي قديم خودشون مامان وبابا شدن به بچه ها راحت ميگيرن.البته زماني كه ما...
10 تير 1396

پاساژ گردي

امروز بعدازظهر با بابا محمد رفتيم پاساژ شاپرك كه برات كفش بخريم ايندفعه از يه مسيري رفتيم كه دوباره چشمت به پارك نخوره.اونجور كه تعريف ميكردن پاساژ نبود و نتونستيم كفش بخريم فقط براي پسرمون ماشين گرفتيم و تو پاساژ گشتيم بعدم براي شام رفتيم مرغ سوخاري تهران.   ...
2 تير 1396

بعدازظهر جمعه

امروز بعدازظهر حوصلمون تو خونه سر رفته بود با بابا محمد تصميم گرفتيم بريم پاساژ شاپرك برات كفش بخريم ولي به محض اينكه از جلوي پارك انديشه رد شديم گفتي سرسر يعني سرسره و دلت پارك خواست و ما هم تصميمون رو تغيير داديم و رفتيم پارك بعد از يكساعت بازي كردن اومدي سراغ بلال و يه بلال خوردي ديگه چون بعد از افطار شده بود احتمال داديم كه به پاساژ نرسيم رفتيم سمت پاسداران تا از ecco برات كفش بخريم كه هنوز كفشاي تابستوني رو نياورده بودن و بعد هم به پيشنهاد مامان مونا رفتيم اراج و كباب خوشمزه خورديم.   ...
12 خرداد 1396

مهموني عالي

امروز بعدازظهر بابا محمد زنگ زد به عزيز فريده كه حالش رو بپرسه فهميد كه عزيز خونه خاله كبري هست خلاصه خاله كبري اصرار كرد كه شام بريم خونشون.اميرعلي خاله كبري از اون خاله هاي مهربون و خوب هست و واقعا مهموني تو خونش خيلي خوبه و خوش ميگذره.ساعت ٩ شب بود كه رسيديم خونه خاله و طبق معمول يه استقبال گرم خاله و دخترا ازمون كردن و بعد هم كه پذيرايي خوب و عالي .كلي اونشب بهت خوش گذشت خونه خاله كبري هميشه آزادي كامل هست .تو اطاق زهرا رفتي و براي خودت پادشاهي كردي .فاطمه هم باهات كلي نقاشي كشيد شامت رو داد .خلاصه كه اونشب خيلي خوش گذشت.خدا به خاله كبري و خانوادش سلامتي بده.       ...
10 خرداد 1396

تيپ خارق العاده

پسرعزيزمون امروز صبح براي اينكه بره مهد كودك تيپ جديد ميخواست بزنه .يه پارچه بست دور بدنش و يه سوتم انداخت دور گردنش.مامان مونا هم براي اينكه پسرش خلاقيت به خرج داده بود هيچي نگفت و با همون لباس رفتيم مهد .پسرم من دوست دارم تو فقط از بچيگيت لذت ببري. ...
10 خرداد 1396

روزاي خوب مهدكودك

خدا رو شكر كه ديگه پسر قند عسل ما كاملا مهدكودك رو پذيرفته و صبح ها با خنده و روي باز ميره تو كلاس و با عكسا و فيلمهايي كه تو كانال تلگرام مهدكودك ميذارن معلومه كه حسابي اونجا بهش خوش ميگذره.اميدوارم پسرم هميشه شاد و خندان باشي.عاشقتم عزيزم. ️ ️ ️ ...
8 خرداد 1396

يه شب مردونه

امروز مامان عروسي دوستش دعوت داشت و چون مسير طولاني بود و شما هم فردا صبحش كلاس گفتار درماني داشتي با بابا محمد تصميم گرفتيم كه مامان تنها با دايي محمدامين بره عروسي .شما پسر گلم كلي با بابا محمد خوش گذرونده بودي.بعد از خوردن ناهار كه خوابيده بودي و بعدم كه بيدار شده بودي اول ميوه مورد علاقت هندوانه رو خورده بودي و كارتن تماشا كرده بودي و بعدم كه با بابا محمد رفته بودي رستوران و پياده روي.اميرعلي تو بهترين باباي دنيا رو داري،     ...
4 خرداد 1396

پارك ژوراسيك

امروز بعدازظهر با عمه مريم و بچه ها قرار گذاشتيم كه بريم پارك ژوراسيك .عزيز فريده ساعت ٥ اومد خونمون و رفتيم به سمت پارك.آرمين كه حسابي مريض بود و اصلا حوصله نداشت .پسرمونم كه از دايناسورا ترسيد و خلاصه در كل خوب نبود و پاركم خيلي كوچيك بود .تصميم گرفتيم كه بريم پارك جوانمردان اونجا هم كه يه خانه بازي داشت و شما و آرمين رفتين سرسره بازي.آرمين كه خيلي حوصله نداشت شما هم كه معلوم نبود چي ميخواي همش گريه كردي.رفتيم شام بخوريم كه يه عالمه تو ترافيك مونديم تا رسيديم رستوران شام رو كه خورديم تازه حال پسرمون جا اومد.با عمه اينا خداحافظي كرديم و رفتيم عزيز رو هم گذاشتيم خونش و خودمون اومديم خونه.در كل شب خوبي نبود و فقط خسته شديم.   ...
31 ارديبهشت 1396

قدرشناس

امروز كه مامان مونا بعدازظهر اومد مهدكودك دنبالت الناز جون جلوي همه مامان ها به من گفت توي مهدكودك هيچكس مثل اميرعلي قدرشناس نيست .گفت هر وقت ناهارش رو ميخوره حتما ميره تو آشپزخونه و آمنه جون رو بوس ميكنه و ناز ميكنه.به من ميگفت بچه هاي ديگه همه چي ميگن حتي كلمه هاي قلنبه و سلنبه ولي سختشونه كه يه تشكر بكنن ولي اميرعلي با وحود اينكه صحبت نميكنه از آمنه تشكر ميكنه.منم كلي خوشحال شدم هم از اينكه پسرم مهربون و قدرشناس هست هم از اينكه النار جون اينهمه ازش تعريف كرد،عسل مامان و بابا عاشقتيم ...
3 بهمن 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد