اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

نبض زندگي

بعد از حمام مردونه

پسر قشنگ ما هر شب با بابا محمدش ميره حموم و حسابي بابا با اينكه هر شب پسرمون حموم هست ميشورش وقتي گل پسرمون از حموم مياد بياد حسابي لپاش گل انداخته و قرمز شده و انقدرم بابا محمد روش آب داغ ميريزه كه وقتي مياد از حموم بيرون دلش يه ليوان آب خنك ميخواد. پسر قشنگم واقعا تو بهترين پدر دنيا رو داري.           ...
29 شهريور 1396

بابا محمد مهربون

اميرعلي جونم واقعا بايد بهت بگم تو بهترين باباي دنيا رو داري.امروز بعدازظهر كه بابا اومد و رو كاناپه دراز كشيده بود رفتي سيني خميرتو گذاشتي رو شكم بابا و روش نشستي و خمير بازي كردي .بابا محمدم نه نتها ناراحت نشد بلكه خوشحالم شد .يك ساعت رو بابا نشستي و بازي كرد بعدم خودت خسته شدي اومدي پايين. انشاالله بابا محمد هميشه سالم و سلامت باشه و سايش بالاي سر من و تو باشه.     ...
20 شهريور 1396

عينك

پسرم عزيز ما عينك خيلي دوست داره و مدام عينك مامانش رو برميداره ميزنه به چشمش كه اصلا كار خوبي نيست چون باعث ضعيف شدن چشماش ميشه.به خاطر همين خاله شيما جونش براي يه عينك خيلي خوب با فرم عالي ولي شيشه طلقي خريده .امشب كه ميخواستيم بريم سها براي پسرمون لباس بخريم قند عسلمون اصرار داشت كه عينك أسباب بازي وسايل دكتريش رو بزنه ولي چون دسته هاي عينك بزرگ بود رو چشماش نميموند و ميوفتاد .مامان مونا هم همون عينكي كه خاله خريده بود داد به پسرش بزنه.پسر عزيزمون با زدن عينك حسابي احساس بزرگي كرده بود و تو آسانسور خودش رو تو آينه ميديد و ذوق ميكرد.تو خيابونم خيلي مؤدب و سر به زير شده بود.براي شامم كه رفتيم آواچي خيلي آروم نشسته بود.مامان مونا و بابامحمدم...
8 شهريور 1396

بعدازظهر عالي

امروز بعدازظهر پسر قشنگمون با بابامحمد مهربونش رفت استخر و يه دل سير آب بازي كرده بود و سيب زميني و بستني هم خورده بود و موقع برگشت به خونه هم از خستگي تو ماشين خوابش برده بود. خوش به حال پسرمون به خاطر داشتن باباي مهربون و دوست داشتني.   ...
8 شهريور 1396

باي باي پوشك

اين روزا روزاي سختي هست .روزايي هست كه پسر عزيزمون داره با پوشك خداحافظي ميكنه و تقريبا هم مثل هميشه كه تو همه چي همكاري نميكنه و سرسخته تو اين يه مورد هم روال سابق رو در پيش گرفته.مهد كودك هم فعلا نميره تا كامل بتونه دستشويي رفتن رو ياد بگيره.خلاصه براي خودش تو خونه سرگرم هستش.بابا محمدم هم بعدازظهرا براي اينكه پسرمون حوصلش سر نره يا با هم ميرن استخرم يا پارك. اميدوارم هر چه زودتر اين كار و پروسه با موفقعيت تموم بشه بعد از استخر و حسابی آب بازی کردن رستوران وغذای مورد علاقه شازده ...
6 شهريور 1396

شيريني زمين جديد

امروز بعدازظهر به پيشنهاد مامان مونا زنگ زديم به بابا عباس و ماماني با هم رفتيم كيلان سر زميني كه تازه خريديم و بعد هم همه باهم رفتيم يه رستوران خوب تو همون كيلان بابا محمد شيريني زمين شام همه رو مهمون كرد.خاله شيما و دايي محمدامين هم بودن .به اميد خدا قراره يه ويلاي خوب بسازيم تا بروتين آخر هفته و تعطيلات از شهر پر از دود و هياهوي تهران بيام بيرون و هوايي تازه كنيم. ...
6 شهريور 1396

پارك آبي

امروز پسر قشنگمون با بابا محمد و عمو امير و عمو مسعود و دايي محمد امين و آرمان و آرمين رفت پارك opark . از ساعت ١٠ صبح رفته بودن و ساعت ١٠ شب برگشتن خونه.بابا محمد ميگفت كلي پسرمون بازي كرده و از سرسره ها رفته بالا و اومده پايين.شب كه برگشتن پسرنازمون تو ماشين خوابيده بود و وقتي اومد خونه سرحال طبق روال هرشب تا ساعت ١ بيدار بود و بالا و پايين پريد. پسر عزيز ما عادت داره با آهنگ اخبار و پيام بازرگاني تند تند بدوه حالا دليل اينكار چي هست رو ما نميدونيم.حيف كه نميشه تو وبلاگ فيلم گذاشت وگرنه براش ميذاشتم تا تو خاطراتش باشه. دوستت داريم عشق زندگي ...
5 مرداد 1396

خونه عزيز فريده

امشب با عمه مريم و عمو امير و بچه ها رفتيم خونه عزيز فريده كه طبق معلول سه نفري خونه رو زير و رو كردين و كلي بازي كردين و با گوش ندادن به حرف مامان كلي مامان مونا رو حرص دادي.موقع خداحافظي هم داستان هميشگي گريه كردن پشت عمه مريم اينا رو شروع كردي .خلاصه انقدر گريه كردي كه عمو امير طاقت نياورد و بردش تو ماشين خودش تا دم خونه خودمون بيارتت نزديكاي خونه دوباره چشمت به آبميوه و بستني افتاده بود و درخواست بستني كرده بودي وقتي هم عمه مريم به عمو امير گفته بود وايستا براش بستني بخريم كلي عمه رو بوس كرده بودي.خلاصه وايستاديم بستني خورديم ولي خوب موقع خداحافظي دوباره شما تو ماشين گريه سر دادي و مامان مونا رو حسابي كلافه تر كردي.خدا كنه زودتر اين عادت...
27 تير 1396

خونه مامانی

امروز بعدازظهر مامان مونا کلی کار داشت و بابا عباس و مامان فرخ اومدن مهد دنبالت. اول با هاشون رفته بودی میدون تره بار و بلال دیده بودی و مامان فرخ هم برات خریده بود و روی گاز برات سرخ کرده بود و خورده بودی . بعدم کلی بادی با دایی و خاله کرده بودی و حسابی بهت خوش گذشه بود . ...
12 تير 1396
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد