شركت بابا محمد
امروز كه با پسر گلم از مهد برميگشتيم قبل از رسيدن به خونه جلوي سوپرماركت محل ايستادم تا اگر بستني ميخواد بره بخره كه پسر گلم پياده نشد و رفتيم خونه تا ماشين رو بردم تو پاركينگ پسرم شروع كرد به گريه كردن كه بستني ميخوام دوباره ماشين رو روشن كردم و رفتم سوپرماركت كه مجددا آقا گفت بستني نميخوام خلاصه مونده بودم چي كار كنم پسرم رو بردن تو خيابون سهروردي مغازه آبميوه گيري كه هميشه ازش بستني قيفي ميخريم ولي اونجا هم از ماشين پياده نشد خلاصه حسابي عصباني و ناراحت بودم و يهو به پسرمون پيشنهاد دادم كه بريم شركت پيش بابا محمد كه خوشحال شد و قبول كرد.رفتيم شركت و بابا محمدم با وجود اينكه معلوم بود كار داره ولي طبق معمول كه من و شما هميشه براش الويت داريم ازمون يه استقبال گرم كرد و حدود نيم ساعت شركت بوديم بعد سه نفري رفتيم همون آبميوه گيري بستني خورديم.
خدايا خودت كمك كن تا هر چي زودتر كلام پسرعزيز ما كامل بشه و بتونه خواسته هاش رو بگه.