اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

نبض زندگي

طبل زن كوچولوي ما

محرم هم اومد، مامان و بابا خيلي از اينكه بريم تو خيابون و دسته هاي سينه زني ببينيم خوششون نمياد براي اينكه يه سري از آدم ها اين دسته هاي سينه زني و ديدنشون براشون حكم سرگرمي داره و اصلا آداب عزاداري رو رعايت نميكنن ولي خوب تو مهدكودك براي شما داستان ده روز اول محرم رو تعريف كرده بودن و اتفاق هاي هر روزش رو هم با نقاشي به تصوير كشيده بودن تو همين تعريف ها دسته سينه زني و طبل زدن و زنجير زدن رو هم بود خلاصه از مامان خواستي تا طبل و زنجير برات بخرم و مامانم كه گوش به فرمان اماور شماس با هم رفتيم خيابون بهارستان و طبل و زنجير خريديم اول طبل خيلي بزرگ ميخواستي و آقاي فروشنده كه يه پسر جوان و مؤدب بود خيلي ماهرانه شما رو از خريد طبل بزرگ ...
6 مهر 1398

مهموني تولد ٦ سالگي

تولد امسال پسرگلمون مصادف شده با روز تاسوعا درسته كه اين روز عزاداري هست ولي پسرم اميدوارم امام حسين نگهدارت باشه مراسم تولد رو دو هفته زودتر گرفتيم ، مامان مونا چهارشنبه با خاله منصوره و خاله سعيده رفتيم ويلا براي تهيه و تدارك مراسم تولد تغيير دكور داديم و ميز تولدت رو چيديم و همه چي خوب و عالي شد ، خاله ها تا ساعت ١ شب پيش مامان بودن و كارا كه تموم شد برگشتن تهران. واقعا دستشون درد نكنه. شما گل پسرم كه كلي قبل از تولد بهت خوش گذشت چون چهارشنبه خاله شيما اومده بود مهد كودك دنبالت و با هم رفته بودين كلاس بعدم كه رستوران و بعدم خونه مامان فرخ و بابا عباس . شبم كه بغل مامان فرخ و بابا عباس خوابيده بودي و كلي كيف كرده بودي، پنج شنب...
17 شهريور 1398

تولد ٦ سالگي

دردونه مامان و بابا تولدت مبارك ، شيريني زندگي مامان و بابا الهي هميشه شاد و سلامت باشي، الهي عمر با عزت داشته باشي، الهي چشم بد و دل بد ازت دور باشه، تولد ٦ سالگي ...
17 شهريور 1398

تابستان ٩٨

تابستون داره كم كم تموم ميشه و امسال تابستون ما با همه تابستون ها فرق داشت، آخر هفته هاش ميرفتيم ويلا و هميشه هم مهمان داشتيم و خوشبختانه ميزبان هاي خوبي بوديم و هميشه سعي كرديم با همه مهمان هامون خوب رفتار كنيم و خدا رو شكر هم به خودمون خيلي خوش گذشت و هم به مهمان هامون. البته مهمان هامونم سنگ تموم گذاشتن و هر كسي هر كاري از دستش برميومد انجام ميداد و نميذاشتن مامان مونا خيلي خسته بشه اميرعلي واقعا اينكه ميگن مهمون حبيب خداس راسته و هر مهموني بركتش رو با خودش مياره. و اينكه آدم سعي كنه دل همه رو شاد كنه واقعا خدا هم دل آدم رو شاد ميكنه شما گل پسرمونم هم كلي با همه بهت خوش ميگذشت و كيف ميكردي، بابا محمد هم برامون يه برنامه سفر عالي ...
2 شهريور 1398

روز كلافگي مامان

دوشنبه عيد قربان بود و تعطيل، يكشنبه بعدازظهر با بابا رفتيم سمت ويلا، گيلاوند كه رسيديم يه خدمات مجلس پيدا كرديم ولي چون اصلا جاي پارك پيدا نكرديم و خيلي هم شلوغ بود بابا گفت بذار دوشنبه تو راه برگشت به تهران ميريم ميز و صندلي اجاره ميكنيم، شب ساعت ٨ رسيديم ويلا و هوا هم عالي داشتم از هواي خنك لذت ميبردم كه پشت بابا محمد رفتي تو كوچه و دستت رو گذاشتي لاي در خدا رحم كرد انگشتت نشكست خلاصه كلي گريه كردي ديگه مامان بغلت كرد و دست و صورتت رو شست و تو همون بغل مامان خوابت برد من نميدونم اين چه داستاني هست كه انقدر با خوابيدن مبارزه ميكني صبح كه از خواب بيدار شديم و صبحانه رو خوردي و با بابا محمد پريدي تو استخر مامان هم مشغول آماده كرد...
22 مرداد 1398

مهمون هاي خوشگل

اينهفته كه رفتيم ويلا ديديم تو باغچه ويلا آفتابگردون هاي خوشگلمون گل داده و هندوانه هم در اومده .مامان با ديدنشون كلي خوشحال شد و ذوق كرد ، علاقه جديد اين روزاي شما هم مسجد رفتن و نماز خوندن شدن، و بابا محمد گوش به فرمان پسر هم شبهايي كه كيلان هستيم ميبرتت مسجد ، زمان هايي كه سورنا و آرمان و آرمين هستن با بابا و عمو مسعود ميريد واي اميرعلي سورنا كه ايندفعه باهاتون اومده بوده مثل اينكه جوراب چند نفر بود ميداده تا از در رفته بوده تو مسجد دماغش رو گرفته و ميگفته پيف پيف ياد خودت افتادم كه تو همين سن سورنا بودي با مامان فرخ رفتيم دكتر يه خانومي بنده خدا بغل مامان نشسته بود و حسابي بو عرق ميداد انقدر پيف پيف كردي و عق زدي كه بقيه همه ...
14 مرداد 1398

عروسي- درس زندگي

پنج شنبه عروسي توي شهر قم دعوت بوديم، روزيكه بهمون كارت دادن با بابا محمد قرار گذاشتيم شما رو بذاريم پيش عمه مريم و عزيز فريده، دو هفته قبل از عروسي مامان و بابا تولد شوهر خاله منصوره دعوت شدن و ما شما پسر گل رو توي ويلا سپرديم به عزيز و عمه مريم و خودمون اومديم تهران و بعد از مهموني هم تهران مونديم و فردا صبح زود دوباره برگشتيم ويلا خلاصه تا شب صد بار عمه مريم و صد بار عزيز گفتن كه شما ناراحت بودي و حوصله بازي نذاشتي و از اين حرفها و منم در تعجب كه محاله چون وقتي پيش مامان فرخ و بابا عباس هستي خيلي هم خوشحال و شادي، ديگه همون روز تصميم گرفتم كه بابا محمد و شما عروسي نياين و خودم تنها برم چون عروسي مامان فرخ و بابا عباسم دعوت داشتن ...
8 مرداد 1398

ماجراي خريد مامان

امروز جيگر مامان كلي كيف كرد و خوشحال و خندان بود ، دليلشم اين بود كه مامان با دوستاش ميخواست بره بازار و قرار شده بود خاله شيما بياد دنبالت و بعدم بري خونه مامان فرخ و بابا عباس ، اونجا براي شما مثل بهشت ميمونه مامان فرخ برات يه كيك خوشمزه درست كرده بوده و با بابا عباسم رفته بودي حموم و حسابي خوش گذرونده بودي ، دايي هم كه از پادگان اومده بوده برات يه عروسك بره ناقلا خريده بوده، و آخرشبم وقتي من و بابا اومديم دنبالت نيومدي كه نيومدي و بابا اجازه داد بموني خيلي شيك ما رو بيرون كردي و درم پشتمون قفل كردي، گفتم بره ناقلا ياد خريداي اين روزا افتادم اواخر خرداد توي مهدكودك تولد دوستت دلسا جون بود و مهدكودك مامان ها رو هم دعوت كرده بود.تم...
7 مرداد 1398

جشن تولد و خوش گذروني

امشب تولد دو سالگي سورنا بود، سورنا هم داره كم كم بزرگ ميشه، عمه مريم اينا قرار بود ساعت ٦ خونه ما باشن كه با يه ساعت تأخير ٧ رسيدن و رفتيم تولد خونه خاله سورنا شما پسر گل و با ادبمونم به همه سلام كردي و دست دادي و سورناجون رو هم بوسيدي و بهش تبريك گفتي نوبت عكس انداختن شد كه براي اولين بار تمايل داشتي جلوي دوربين وايستي و عكس بندازي ولي خوب درست و مرتب ژست نميگرفتي و اين باعث ميشد كه فكر كنم عكس بقيه رو هم خراب كني يكي دوبار بهت گفتم نرو ولي عمو مسعود به مامان گفت چي كارش داري بذار راحت باشه ولي متأسفانه خانوم عكاس مثل عمو مسعود فكر نميكرد و البته به واسطه سنش كه خيلي جوان بود و بي تجربه در زمينه رفتار با كودك چند بار با تذكرهاي...
6 تير 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد