مهمون هاي خوشگل
اينهفته كه رفتيم ويلا ديديم تو باغچه ويلا آفتابگردون هاي خوشگلمون گل داده و هندوانه هم در اومده .مامان با ديدنشون كلي خوشحال شد و ذوق كرد ،
علاقه جديد اين روزاي شما هم مسجد رفتن و نماز خوندن شدن، و بابا محمد گوش به فرمان پسر هم شبهايي كه كيلان هستيم ميبرتت مسجد ،
زمان هايي كه سورنا و آرمان و آرمين هستن با بابا و عمو مسعود ميريد
واي اميرعلي سورنا كه ايندفعه باهاتون اومده بوده مثل اينكه جوراب چند نفر بود ميداده تا از در رفته بوده تو مسجد دماغش رو گرفته و ميگفته پيف پيف
ياد خودت افتادم كه تو همين سن سورنا بودي با مامان فرخ رفتيم دكتر يه خانومي بنده خدا بغل مامان نشسته بود و حسابي بو عرق ميداد انقدر پيف پيف كردي و عق زدي كه بقيه همه خندشون گرفته بود تا نوبت خانومه شد رفت پيش دكتر يه نفس بلند كشيدي ديگه بقيه مريض ها كه تا اونموقع خندشون زير زيركي بود همه با هم يه دفعه بلند زدن زير خنده 😂😂😂😂😂😂😂