اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

نبض زندگي

جشن تولد و خوش گذروني

1398/4/6 12:35
نویسنده : ماماني
160 بازدید
اشتراک گذاری

امشب تولد دو سالگي سورنا بود، سورنا هم داره كم كم بزرگ ميشه، عمه مريم اينا قرار بود ساعت ٦ خونه ما باشن كه با يه ساعت تأخير ٧ رسيدن و رفتيم تولد خونه خاله سورنا

شما پسر گل و با ادبمونم به همه سلام كردي و دست دادي و سورناجون رو هم بوسيدي و بهش تبريك گفتي

نوبت عكس انداختن شد كه براي اولين بار تمايل داشتي جلوي دوربين وايستي و عكس بندازي ولي خوب درست و مرتب ژست نميگرفتي و اين باعث ميشد كه فكر كنم عكس بقيه رو هم خراب كني

يكي دوبار بهت گفتم نرو ولي عمو مسعود به مامان گفت چي كارش داري بذار راحت باشه

ولي متأسفانه خانوم عكاس مثل عمو مسعود فكر نميكرد و البته به واسطه سنش كه خيلي جوان بود و بي تجربه در زمينه رفتار با كودك چند بار با تذكرهاي ناشيانه شما رو ناراحت و دمق كرد،

مامان مونا و بابا محمدم البته بيشتر بابا محمد كلي خودمون رو كنترل كرديم تا به خانوم عكاس حرفي نزنيم

البته من حق رو كامل به خانوم عكاس ميدادم نه به خاطر نوع كلامش به خاطر حساسيتش روي عكس ها

ولي دوست داشتم بهش ميگفتم عزيزم اگه تصميم داري عكاس كودك باشي يه مقدار روان شناسي كودكم مطالعه كن

خلاصه تمام شبت خراب شد و يه مقدار رفتي تو لك و بعدم خوابيدي

اما مامان اين خوب نيست ، قرار نيست هر آدمي اونجور كه ما دوست داريم باهامون رفتار كنه . آدم ها با هم متفاوت هستن

اول از همه بايد جوري رفتار كني كه كسي نخواد بهت تذكر بده بعدم بايد سعي كني اگر جايي اشتباه كردي و حق با ديگران هست پذيراي اشتباهت باشي و هميشه هم از هر حرفي دلخور و ناراحت نشي

بعد از مراسم تولد همراه عمه مريم اينا و عزيز فريده و مادرجون و خاله مريم اومديم دماوند

صبح بعد از خوردن صبحانه همگي عزم رو جزم كرديم استخر ويلا رو افتتاح كرديم و شما و آرمان و آرمين حسابي خوشحال و خندان بوديد

منم تمام مدت خدا رو شكر ميكردم كه در كنار ما عزيزانمون بهشون خوش ميگذره

٤ ساعت توي آب بوديد و حسابي آفتاب سوخته شديد و بعد از ناهارم خسته گرفتين خوابيديد

جمعه شب هم عمو مسعود اينا اومدن و شنبه صبح سورنا و عمو مسعود و زن عمو سانازم به شناگران اضافه شدن

خلاصه عمو مسعود كه تو آب بيچارمون كرد و هي آب ميپاشيد كلمون رو تو آب فرو ميبرد و آخرم با آموزش غير حرفه اي كرال به عزيز فريده دست و گردنش اساسي گرفت و كار به دكتر و آمپول رسيد، بيچاره كلي اذييت شد

عمو مسعود اينا و مادرجون و خاله مريم شنبه بعدازظهر برگشتن بقيه هم مونديم هم ويلا رو تميز كنيم و هم تو ترافيك برنگرديم. براي همين يكشنبه صبح برگشتيم تهران

آخر هفته خوبي رو خدا رو شكر سپري كرديم و به هر سه نفرمون كلي خوش گذشت و اميدوارم به مهمون هامونم خوش گذشته باشه

جشن تولد و خوش گذروني

پسندها (3)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد