اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

نبض زندگي

واكسن

براي تكميل مدارك مدرسه بايد واكسن سه گانه ميزدي تا توي كارت واكسيناسيون ثبت ميشد،  صبح مامان حمومت كرد و بهت شربت استامينيفن دادش بابا محمد اومد سه نفري رفتيم كلنيك بيمارستان مهراد.  چون جاي پارك نبود مامان نشست تو ماشين و با بابا محمد رفتي مثل يه پسر قهرمان واكسنت رو زدي و اومدي فقط دستت رو تكون نميدادي و ميگفتي ميسوزه ، بعدم بابا بهت قول داده بود پسر خوبي باشه برات اسباب بازي ميخره كه باهات رفتيم مغازه و دو تا اسباب بازي برداشتي. به مامان فرخ هم زنگ زدي و اسباب بازي هات رو نشونش دادي اونم گفت حالا چرا دو تا برداشتي ؟ شما هم گفتي آخه آقاي فروشنده دو تا ميفروخت كمتر نميفروخت 😂😂😂😂 فداي اون زبونت انقدر قشنگ حرف زدي كه مامان ...
10 ارديبهشت 1399

ثبت نام مدرسه

همچنان پيش دبستاني تعطيله و شما هم تو خونه و مامان مونا خودش درسهاي پيش دبستاني رو باهات تمرين ميكنه، قبل از داستان كرونا مامان مونا چند تا مدرسه رفته بود ديده بود و حسابي در موردشون تحقيق كرده بود. تصميم داشتم مدرسه آقاي فائق رو هم از نزديك ببينم كه كرونا اومد و مدرسه ها تعطيل شد.  با بابا محمد تصميم گرفتيم كه مدرسه نزديك خونه ثبت نامت كنيم تا بعد مسافت نداشته باشيم چون مدرسه آقاي فائق از مهدكودكي كه ميرفتي هم دورتر هست، ولي خوب چون مهد صبح ديرتر ميرفتي توي ترافيك نميمونديم ولي فكر اينو كرديم كه براي صبح كه ساعت ٧:٣٠ بايد مدرسه باشي وقتي مدرسه دور باشه بايد صبح خيلي زود بيدار بشي و اين خيلي سخته، خلاصه امروز ٣ نفري رفت...
7 ارديبهشت 1399

دندوناي شيري

پست سر هم دندوناي شيريت لق شدن و شروع به افتادن كردن، البته به محض اينكه ميفهميدي دندونت لق شده انقدر بهش ور ميرفتي تا كنده ميشد ، پسرم بي دندون شده ، دورت بگردم فندق .   ...
29 فروردين 1399

نوروز ٩٩

شب قبل از سال تحويل با همديگه سفره هفت سين رو چيديم و صبح هم سه نفري بيدار شديم و سر سفره هفت سين نشستيم. سر سفره هفت سين هر نگاهي كه من و بابا بهم ميكرديم تو چشمامون اشك جمع ميشد و خدا رو شكر ميكرديم كه سايه لطف خدا بر سرمون بوده و باز در كنار هم هستيم ، سال تحويل شد و بابا محمد عيدي هامون رو داد و با هم روبوسي كرديم و بعد زنگ زديم به همه كسانيكه تو اين مدت بهمون لطف داشتن و با تماس هاشون دلمون رو گرم ميكردن،  امسال عيد ، عيد ديدني نداشتيم ، البته براي ما خيلي با سال پيش فرقي نداشت چون سال گذشته ما عيد ديدني نرفتيم و همه عيد نوبت به نوبت اومدن ويلا و بعدم تا بخوايم ما بريم بازديد پس بديم دوباره تابستون شده بود و هوا گرم دوباره...
22 فروردين 1399

هوامون رو داشتن

تو مدتي كه به خاطر بيماري بابا محمد خونه مامان فرخ اينا بودي، عمه و عمو و عزيز و زنعمو هم حسابي هوات رو داشتن، هر روز تصويري بهت زنگ ميزدن و باهات حرف ميزدن. خدا رو شكر كه ما تو زندگيمون آدمهاي خوبي رو اطرافمون داريم،  علاوه بر اينكه خاله و دايي خوب و مهربوني داري عمه و عموي خوبي رو داري، يه شب كه تصويري با عمو حرف زده بودي ، دست سورنا عروسك باب إسفنجي ديده بودي و عمو هم بالافاصله رفته بود برات خريده بود و برده بود دم خونه مامان فرخ بهت داده بود البته چون ترسيده بود مبادا ببينيش و بهونه بگيري دم در خونه داده بود به دايي دست همشون درد نكنه تو اين مدت بنابر شرايط به وجود اومده با استفاده از تكنولوژي هوامون رو داشتن .الهي همه ش...
3 فروردين 1399

قربون قدمت

امروز مامان فرخ زنگ زد و گفت حسابي دلتنگمون شدي و شب قبل بهت گفتن كه بخوابي فردا ميبريت خونتون. شما هم به همه گفته بودي تا صبح كسي نخوابه بعد منو ببرين، الهي من فداي اون صبرت بشم كه بعد از ٢٠ روز لبريز شده،  خلاصه با كلي كلنجار با خودت بالاخره ٤ صبح خوابت برده بوده و ظهر كه بلند شده بودي خاله بهت گفته بيا با هم ماكاراني درست كنيم بعدازظهر كيك درست كنيم شامم پيتزا درست كنيم بعد ديگه با دايي ميبريمت .شما هم همه اينا رو با خاله درست كرده بودي ولي همه رو هم گفته بودي بذاريد تو ظرف ببرم خونمون با بابا و مامانم بخورم. من و بابا هم حموم كرديم و منتظر اومدن پسرم شديم. ساعت ٩ شب با خاله و دايي اومدي خونه ، كلي همديگر رو بغل كرديم و بوس ...
28 اسفند 1398

چهارشنبه سوري

امشب چهارشنبه سوري بود و مامان فرخ آش رشته و ماهي درست كرده بود و دايي محمدامين هم برات يه عالمه فشفه و فواره آتشي خريده بود و با خاله رفته بودي بالاپشت بوم خونشون آتيش بازي . عمو علي و سالار هم بودن، چنان دعا و آرزوي سوزناكي كرده بودي كه اشك همه رو دراورده بودي، تو اين مدت كه خونه مامان فرخ بودي بهت گفته بودن بابا محمد مشهده ولي خوب خيلي خوب همه چي رو فهميده بودي ، اينكه بابا كرونا داره ، اينكه بيمارستان بوده ، ولي خوب به زبون نيوورده بودي. موقعي كه بالن آرزو رو روشن كرده بودن گفته بودي خداي من بابام رو از كرونا نجات بده از مشهد بياد من برم خونه. بعدم كه اومده بودي پايين كلي گريه كرده بودي ،  دايي كه شب برامون آش و ماهي اوورد بهم...
27 اسفند 1398

اسفند نامهربان

از دوم اسفند خبر شيوع ويروس كرونا در كشور پخش شد و اخبار اعلام كرد كه در شهر قم چند نفر به اين بيماري مبتلا شدن ، يه ترس و دلهره و اضطراب به جون همه مردم افتاد، ديگه مدام رسانه هاي ملي درباره اين بيماري و راههاي جلوگيري از مبتلا نشدن رو آموزش ميداد و همه هم دنبال ماسك و دستكش و مواد ضدعفوني كننده بودن ، تو همين روزا بابا محمدم سرماي شديدي خورده بود و همش نگران اين بوديم كه مبادا مبتلا شده باشه ،  ٨ اسفند بود كه بابا محمد ديگه حالش خيلي بد شد و مجبور شد بره بيمارستان مهراد اونجا تا ديده بودن بابا تب داره بهش گفته بودن كه بايد بره بيمارستان هاجر ، خلاصه بابا رفته بود و از ريه سيتي اسكن كرده بودن و آزمايش خون گرفته بودن و بعد از ساعت ها...
24 اسفند 1398

محل كار بابامحمد

امروز كه از كلاس برميگشتيم گفتي منو ببر شركت بابا محمد،  بابا رو سوپرايز كرديم و با ديدم ما گل از گلش شكفت و خوشحال شد  ديگه رفتي پشت ميز بابا و شروع كردي اداي بابا رو دراوردي و به همه زنگ زدي گزارش دادي كه اومدي شركت، آقاي صفايي كه چايي اوورد بهش گفتي دستتون درد نكنه ولي ما الان تو جلسه هستيم نميتونيم چايي بخوريم فداي   ...
20 بهمن 1398

روز برفي

صبح كه بيدار شديدم حسابي برف اومده بود و پيش دبستاني هم تعطيل كرده بودن مامانم زنگ زد كلاس بعدازظهرت رو كنسل كرد، با هم صبحانه خورديم و بعدم نشستي كارتون ديدي و ساعت ١١ بود كه بهت پيشنهاد دادم بيا بريم بالا پشت بوم برف بازي كنيم سريع گفتي بريم آدم برفي درست كنيم، براي دماغ آدم برفي هويج و براي چشماش زيتون و براي دكمه هاش توت فرنگي برداشتيم و رفتيم بالا پشت بوم اول به هم گلوله برفي زديم و بعدم خودت دست به كار شدي و يه آدم برفي خوشگل درست كردي، ...
29 دی 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد