اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

نبض زندگي

عروسي- درس زندگي

1398/5/8 8:05
نویسنده : ماماني
117 بازدید
اشتراک گذاری

پنج شنبه عروسي توي شهر قم دعوت بوديم، روزيكه بهمون كارت دادن با بابا محمد قرار گذاشتيم شما رو بذاريم پيش عمه مريم و عزيز فريده، دو هفته قبل از عروسي مامان و بابا تولد شوهر خاله منصوره دعوت شدن و ما شما پسر گل رو توي ويلا سپرديم به عزيز و عمه مريم و خودمون اومديم تهران و بعد از مهموني هم تهران مونديم و فردا صبح زود دوباره برگشتيم ويلا

خلاصه تا شب صد بار عمه مريم و صد بار عزيز گفتن كه شما ناراحت بودي و حوصله بازي نذاشتي و از اين حرفها و منم در تعجب كه محاله چون وقتي پيش مامان فرخ و بابا عباس هستي خيلي هم خوشحال و شادي،

ديگه همون روز تصميم گرفتم كه بابا محمد و شما عروسي نياين و خودم تنها برم چون عروسي مامان فرخ و بابا عباسم دعوت داشتن

خلاصه روز عروسي پدر و پسر خوشحال و خندان با هم رفتيد ويلا و مامانم تو اين گرما و راه دور رفت قم 😢

عمه مريم و خانوادش و عزيز و عمو مسعود و خانوادش و مادرجون تاجي و خاله مريم هم همه اومده بودن ويلا

مامان بعد از عروسي رفت خونه مامان فرخ و صبح اومد سمت ويلا

واقعا خسته بودم رو پا بند نبودم الهي خوشبخت بشن ولي خيلي كار سختي بود

تو استخر يه اتفاق پندآموز براي همه افتاد

همه تو آب بوديم به جز بابا محمد و همه با هم نقشه كشيديم بابا رو بندازيم تو آب

ما حواس بابا محمد رو پرت كرديم عمو مسعودم بابا رو انداخت تو آب  ولي همه غافل از اينكه گوشي موبايل تو جيبش بود،

بابا اول كه افتاد تو آب يه خورده عصباني شد و گفت گوشي تو جيبم بود ولي خيلي سريع خودش رو كنترل كرد و خيلي ريلكس با اين موضوع كنار اومد

حتي تا زماني كه مهمونا پيشمون بودن نه سراغ گوشي مدام ميرفت كه ببينه روشن ميشه يا نه ، نه حرفي در موردش ميزد

اميرعلي پدر بابا محمد خدابيامرز هميشه به بچه هاش ميگفته كه مواظب لوازمتون باشيد تا اتفاقي نيوفته ولي وقتي افتاد ديگه افتاده و خودتون رو نبايد اذييت كنيد، بابا اين حرف رو آويزه گوشش كرده و واقعا بهش عمل ميكنه و تو اين ١١ سال زندگي مشتركمون مامان مونا هم مثل بابا فكر ميكنه

تو هم اين حرف رو آويزه گوشت كن و براي مال دنيا هيچوقت ناراحت و غصه دار نشو

يه وقتايي كه حرف پدر بابا محمد خدابيامرز ميشه

دلم ميگيره كاشكي منم ديده بودمش البته ديدمش ولي خوب زمانيكه ما ازدواج كرديم خيلي بيمار بود و آلزايمر داشت بالافاصله بعد از ازدواج ما هم از دنيا رفت

كاشكي بود و بزرگتري ميكرد ، حمايت ميكرد، مرحم ميشد نه نمك رو زخم ، كاشكي بود ، خدا رحمتش كنه ، از خدا ميخوام كه مرام و معرفت و اخلاقت به بابا و عمه مريم و عمو مسعود بره كه اين سه نفرن واقعا تكن

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد