اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

نبض زندگي

روز كلافگي مامان

1398/5/22 13:26
نویسنده : ماماني
116 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه عيد قربان بود و تعطيل، يكشنبه بعدازظهر با بابا رفتيم سمت ويلا، گيلاوند كه رسيديم يه خدمات مجلس پيدا كرديم ولي چون اصلا جاي پارك پيدا نكرديم و خيلي هم شلوغ بود بابا گفت بذار دوشنبه تو راه برگشت به تهران ميريم ميز و صندلي اجاره ميكنيم،

شب ساعت ٨ رسيديم ويلا و هوا هم عالي داشتم از هواي خنك لذت ميبردم كه پشت بابا محمد رفتي تو كوچه و دستت رو گذاشتي لاي در خدا رحم كرد انگشتت نشكست خلاصه كلي گريه كردي ديگه مامان بغلت كرد و دست و صورتت رو شست و تو همون بغل مامان خوابت برد

من نميدونم اين چه داستاني هست كه انقدر با خوابيدن مبارزه ميكني

صبح كه از خواب بيدار شديم و صبحانه رو خوردي و با بابا محمد پريدي تو استخر

مامان هم مشغول آماده كردن لوازم روي ميز تولدت شد

والا اميرعلي مامان مونا هر سال خيلي خودش رو به درد سر تم و تم بازي براي تولد نميكرد ولي انقدر امسال تولد دعوت شديم و چيزاي رنگارنگ مامان ديد كه مامانم به هوس افتاد

البته كلي ايده تو سرش و فضاي مجازي ديدم كه اگه قرار باشه همش رو انجام بدم هم وقتش رو ندارم هم واقعا هزينه إضافي هست ، بنابراين كلي از كارا رو فاكتور گرفتم و به قول زنعمو ساناز يه سري از چيزها رو بذارم براي سال هاي بعد

تا بعدازظهر ويلا بوديم و دوباره موقع برگشتن شد و گريه هاي شما هم شروع شد كه نريم تهران اينجا بمونيم هر چي گفتم بيا بريم ميخوايم بريم پيش مامان فرخ ميگفتي ما نريم زنگ بزنيم اون بياد

خلاصه با مكافات از ويلا اومديم بيرون و تا گيلاوند تو ماشين بهانه گرفتي و گريه كردي

رسيديم دم مغازه خدمات مجلسي اصلا نذاشتي تمركز كنم كه چه چيزايي لازم دارم فقط تند تند سفارشاتم رو گفتم و ديگه واقعا نفهميدم همه اونايي كه لازم داشتم رو گرفتم يا نه

بابا اصرار كرد كه بريم شيريني پاپلي كيكم همونجا سفارش بديم هر چي گفتم بابا ساناز جون ميره ناتلي برام سفارش ميده بعد روز تولد ميارن گفت خوب چه كاريه اينجا كه راه دستمونه

خلاصه اونجا هم منو حسابي كلافه كردي نه پيش بابا ميموندي كه من راحت انتخاب كنم پيش منم كه بودي نميذاشتي

با بي حوصلگي يه كيك انتخاب كردم و اميدوارم كه فقط خوشگل بشه

از شيريني فروشي اومديم بيرون يه ربع بعد عمو زنگ زد كه بگه دم ناتلي هستن كه بابا سر خود گفت كيك رو خريديم و بعد گوشي رو شما گرفتي حرف زدي تا من اومدم گوشي رو بگيرم كه بگم مسعود برو كيك ها رو ببين موبايل بابا شارژش تموم شد و خاموش شد موبايل خودمم شارژ نداشت

حسابي كلافه بودم تا رسيديم زير پل سيدخندان داستان جديد شروع شد كه من تنها برم خونه مامان فرخ ، مامان و بابا برن خونه

كلي هم سر اين موضوع گريه كردي و بهانه گرفتي، انقدر دندونام رو از عصبانيت بهم فشار داده بودم كه احساس ميكردم فكم الان در ميره

رسيديم خونه مامان فرخ و بابا عباس ديگه زدم زير گريه اونا هم نگران شدن فكر كردن چيزي شده گفتم نه به خدا چيزي نيست از خستگي گريم گرفته

ديگه اونجا هم يه ساعتي بهانه گرفتي تا خوابيدي و ما هم شام خورديم اومديم خونه

واقعا روز خسته كننده اي بود ، پسرم انشالله سلامت باشي ولي واقعا يه وقتايي مامان رو مستأصل ميكني

ولي بازم مهم نيست من يه رسالتي به دوشم هست اونم مادر بودن كه واقعا از نظر من سخت ترين و لذت بخش ترين كار دنياس

پسندها (6)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد