كلك مامان
امروز صبح كلكي به مامان زدي ناگفتني، صبح كه از خواب بيدار شدي بهت گفتم پسرم صبحانت رو بخور و بشينيم باهم مشقات رو بنويسيم، بعد از اينكه صبحانه رو خوردي گفتي مامان بيا يه خورده پليس بازي كنيم بعد مشق بنويسم، منم از همه جا بي خبر قبول كردم ، گفتي من دزد ميشم تو پليس بشو داشتيم بهم تيراندازي ميكرديم كه گفتي تير به دستم بزن منم الكي تير زدم به دستت ، ديگه داستان شروع شد بهت گفتم بازي بسه بيا مشق بنويس كه گفتي تو به دست من تير زدي من ديگه نميتونم مشق بنويسم بايد برم بيمارستان بستري بشم بعدم رفتي تو اطاقت و گفتي مثلا اينجا بيمارستانه برام شربت آلبالو و هندوانه بيار خلاصه تا ساعت ٤ نقش مريض رو بازي كردي و از رو تخت پايين نيومدي تا بالاخره مام...