اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

نبض زندگي

كلك مامان

امروز صبح كلكي به مامان زدي ناگفتني، صبح كه از خواب بيدار شدي بهت گفتم پسرم صبحانت رو بخور و بشينيم باهم مشقات رو بنويسيم، بعد از اينكه صبحانه رو خوردي گفتي مامان بيا يه خورده پليس بازي كنيم بعد مشق بنويسم، منم از همه جا بي خبر قبول كردم ، گفتي من دزد ميشم تو پليس بشو داشتيم بهم تيراندازي ميكرديم كه گفتي تير به دستم بزن منم الكي تير زدم به دستت ، ديگه داستان شروع شد بهت گفتم بازي بسه بيا مشق بنويس كه گفتي تو به دست من تير زدي من ديگه نميتونم مشق بنويسم بايد برم بيمارستان بستري بشم بعدم رفتي تو اطاقت و گفتي مثلا اينجا بيمارستانه برام شربت آلبالو و هندوانه بيار خلاصه تا ساعت ٤ نقش مريض رو بازي كردي و از رو تخت پايين نيومدي تا بالاخره مام...
27 مرداد 1399

دندانپزشكي

امروز وقت دندانپزشكي داشتي و چند هفته پيش كه بردمت دكتر بعد از عكس از كل دندونات دكتر گفت ٧ تا از دندونات مابينشون پوسيدگي دارن و حتما بايد ترميم بشه، اولش كلي با ذوق و شوق رفتي نشستي رو صندلي و كلي هم براي خانم دكتر زبون ريختي ، موقع تزريقم خيلي آروم و آقا نشستي ولي بعد كه خانم دكتر ميخواست كارت رو شروع كنه كلي ترسيده بودي و يه لگد محكمم به شكم خانم دكتر زدي كه حالا خدا شكر خانم دكتر خيلي صبور و مهربون بود، خلاصه همكاري نميكردي تا ديگه خانم دكتر گفت بايد ببريد بيمارستان تا با بيهوشي دندوناش رو درست كنن، ديگه با كلي قربون صدقه و خواهش و تمنا راضي شدي بشيني ولي الهي بميرم برات از ترس ميلرزدي، قرار بود دو تا دندونت رو اونروز انجام بدن كه خا...
26 مرداد 1399

اتفاق خوب

امروز عيد غدير بود و براي همه ما يه اتفاق خوب افتاد، بعدازظهر براي خاله شيما خواستگار اومد و خدا رو شكر همه چي به خوبي و خوشي گذشت ،  الهي كه خاله شيما خوشبخت و سفيد بخت بشه ، 
18 مرداد 1399

سنجش مدرسه

امروز امتحان سنجش داشتي و مامان مونا كلي استرس داشت، ساعت آزمون ٨ صبح بود و براي اينكه صبح. ود بيدار بشي شب بابا زود خوابوندت و بهت قول داد تا صبحانه برات كله و پاچه بگيره، صبح با ديدن كله و پاچه سرحال شدي و صبحانه رو خورديم و رفتيم مدرسه اي كه آزمون ميگرفتن، من تو ماشين نشستم و با بابا محمد رفتي، اول سنجش شنوايي انجام داده بودن و بعد هم سنجش بينايي و بعد هم تست هوش. وقتي كارت تموم شده بود بابا رو صدا كرده بودن تا جواب رو بهش بگن و به بابا گفته بودن هزار ماشالله چه قدر پسرتون بامزس ازش پرسيديم با كي اومدي؟ گفته با بابام بعد بهش گفتيم پس مامانت كو ؟ گفته تو خونه مشغول كار و نظافت و پختن غذا واقعا اميرعلي چرا اين جواب رو دادي نميدونم بعد بهت گ...
16 مرداد 1399

تولد آرمين

تولد آرمين رو هم توي ويلا جشن گرفتيم و خدا رو شكر شب خوبي رو در كنار هم گذرونديم، وقتي عمه ميز آرمين رو چيد چون تم تولدش پرسپوليس بود و به فوتبال ربط داشت مامانم رفت چمن مصنوعي كه زير گلدوناش هست و با تيرهاي دروازه و توپي كه دايي محمدامين برات خريده بود رو اوورد و جلوي ميز آرمين گذاشت كه خالي نباشه كلي آرمين خوشحال شد و اومد بوسم كرد گفت زندايي تو بي نظيري، وقتي مادر ميشي حست نسبت به بچه ها عوض ميشه ، من عمه و خاله نشدم ولي واقعا آرمان و آرمين و سورنا رو اغراقه كه بگم به اندازه تو ولي دوستشون دارم و دوست دارم هميشه خوشحال باشن.  اميدوارم هميشه دلامون شاد و لبامون خندون باشه، ...
4 مرداد 1399

گوله نمك

واي كه نگم برات از كلاس امروزت، به خاطر شرايط كرونا امسال مدرسه زودتر از هميشه شروع ميشه، ديگه امسال شعر باز آمد بوي ماه مدرسه سروده نميشه. رسما از ١٥ شهريور اعلام كردن كه سال تحصيلي شروع ميشه حالا چه حضوري چه آنلاين، مدرسه شما تصميم گرفته كه تا ١٥ شهريور هر دو ساعت يه بار معلم با شاگرد خصوصي درس ميده، كلاس شما هفته اي ٤ ساعت هست و روزهاي يكشنبه و سه شنبه از ساعت ١٢ تا ٢.از ١٥ شهريور هم يه هفته روزهاي زوج و يه هفته روزهاي فرد كلاس درس شروع ميشه،  خلاصه با كمك معلمت خانم همداني و مامان موناحروف آ و خ رو به خوبي ياد گرفتي و امروز خانمهمداني بهت ( اَ )رو سر كلاس ياد داده بودچند تا شكل جلوت گذاشته بوده و از بينشون ب...
31 تير 1399

مهربون من

الهي من فدات بشم كه انقدر مهربوني، امروز كه با هم رفتيم خريد از هر خوراكي كه دوست داشتي ٤ تا برميداشتي ، بهت گفتم حالا چرا ٤ تا برميداري ، گفتي يكيش براي خودم بقيش هم براي آرمان و آرمين و سورنا كه ميان كيلان با هم بخوريم،  واقعا لذت بردم از اينكه انقدر مهربون هستي. الهي هميشه شاد و سلامت باشي،  ...
31 تير 1399

ماسك

امروز صبح دوست بابا محمد بهش زنگ زده بود و گفته بود داروخانه نزديك خونشون ماسك بچه گانه اوورده و بابا هم گفته بود برامون بگيره با پيك بفرسته،  متاسفانه كرونا داره روز به روز بيشتر و بيشتر ميشه ، انشالله هر چي زودتر اين ويروس لعنتي از بين بره و به زندگي عادي برگرديم، ...
23 تير 1399

دعوت مهمان

امروز عمه مامان زنگ زده بود و كلي مامان باهاش حرف زد و بعدش اومدي گفتي گوشي رو بده من با عمه طلعت حرف بزنم، الهي من فدات بشم كلي با عمه حال و احوال كردي و بعدم گفتي عمه جون تشريف بياريد كيلان من خوشحال ميشم بياين، بياين براتون كباب و بلال درست كنم ، عمه طلعتم كلي قربون صدقت رفت، فداي مهمون نوازيت بشم ، فداي حرف زدنت بشم ، اينهفته هم كه مامان فرخ اينا باهامون اومدن كيلان دايي ميخواست نياد پنج شنبه زنگ زدي به دايي محمدامين گفتي خيلي ناراحتم كه نيومدي پاشو بيا، دايي هم طاقت نياورده بود و آخر شب اومد كيلان وقتي رسيد ديگه خواب بودي، صبح كه پاشدي گفتي دايي نيومده گفتم نه نيومد ، گفتي متاسفم من دلم ميخواست بياد كه يهو دايي پشتت ظاهر شد و از خ...
14 تير 1399

فوتباليست

پارسال تولدت دايي محمدامين برات لباس فوتبالي خريده بود و هر شب با بابا محمد ميرفتي زمين فوتبال پارك نزديك خونه و با بچه ها بازي ميكردي،  امسال با شرايط كرونا متاسفانه پارك رفتن تعطيل شده و تمام تفريحت شده آخر هفته ها كه ميريم ويلا، اونجا هم كه ديگه همش سرت به استخر گرمه. ديشب يه دفعه هواي فوتبال بازي كردن رو كردي و سراغ لباس فوتبالي هات رو گرفتي و به بابا گفتي بيا بريم پارك، ما هم برات توضيح داديم كه پارك به خاطر بيماري كرونا نميشه رفت و بعد به بابا گفتي پس بيا بريم تو حياط بازي كنيم كه بابا هم قبول كرد و يه ساعت با هم تو حياط خونه بازي كردين وقتي اومدين بالا دو تايي خيس عرق بوديد، خدا به بابا محمد سلامتي و طول عمر بده ، تمام ص...
10 تير 1399
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد