اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

نبض زندگي

عيد ٩٨

1398/1/18 9:15
نویسنده : ماماني
185 بازدید
اشتراک گذاری

سال ٩٧ هم با تمام بدي ها و خوبي ها و خوشحالي ها و ناراحتي هاش تموم شد . سالي نه بد بود و نه خوب.سالي بود كه اومد و رفت فقط ميشه گفت كه خدا رو شكر سلامت بوديم كه البته پسرم اين نعمت خيلي خيلي بزرگي هست

اسفند ٩٧ ماه شلوغي بود ، مامان مونا هم بايد خونه تهران رو خونه تكوني ميكرد و هم ويلاي دماوند رو سر و سامان ميداد. دو هفته آخر اسفند كلاسات رو كنسل كردم و تونستم به همه كارام برسم

روز آخر اسفند سفره هفت سين رو چيدم ولي انقدر خسته بودم كه نتونستم سر سال تحويل بيدار بمونم خلاصه امسال رو با دعا نخوندن و قرآن نخوندن سر سفره هفت سين شروع كردم كه واقعا عذاب وجدان دارم ولي به هر حال اميدوارم سال خوبي براي هر سه نفرمون و همه عزيزانمون باشه

صبح روز اول عيد بابا محمد بيدارمون كرد و صبحانه و حاضر كرده بود و بهمون عيد رو تبريك گفت و عيدي من و شما رو هم داد. بعد زنگ زديم به عزيز فريده چون مسافرت رفته بود تلفني عيد رو بهش تبريك گفتيم و بعدشم عمه مريم و عمو امير و عمو مسعود و زنعمو ساناز براي تبريك بهمون زنگ زدن

ظهر رفتيم خونه مامان فرخ و بابا عباس و شما هم كه كلي تيپ زده بودي بهشون ميگفتين ببينيد داماد شدم .

مامان فرخ و بابا عباس و دايي بهت يه فوتبال دستي عيدي دادن و خاله شيما هم بهت پول داد

بعدازظهر رفتيم خونه مادر جون تاجي و كلي اونجا زبون ريختي و دلبري كردي و بعد رفتيم خونه خاله سوري و شام هم خونه عمورضا و اينطوري روز اول عيد رو گذرونديم

روز دوم عيد رو صبح مامان وقت داشت بره موهاش رو كراتينه كنه ولي چون كلي از خريداي ويلا مونده بود ترجيح داد وقتش رو كنسل كنه تا به كاراي عقب افتاده برسه .خلاصه سه نفري رفتيم سعدي و مولوي و كلي خريد براي ويلا كرديم

و بعدشم رفتيم فروشگاه ياس و شوينده هامون رو خريديم ساعت ٧ شب رسيديم خونه و پسر قندعسلمون از خستگي خوابش برد.تا ساعت ٩ خوابيدي و بعد براي شام رفتيم خونه عمه زهرا

روز سوم عيد تمام لوازم هايي كه از تهران ميخواستيم ببريم كيلان با خودمون برديم و مامان فرخ و بابا عباس و خاله شيما و دايي محمدامين هم باهامون اومدن

سه روز همه با هم كار ميكرديم تا تونستيم ويلا رو سر و سامون بديم و بعد هم دوشب خاله ليلا و عمو محمد و آوا و دايي محمد و زندايي مينا و اميروالا و امير سامان و خاله مهين و سوري و ثمين هم لندن پيشمون و واقعا بهمون خوش گذشت كلي با هم گفتيم و خنديديم و بازي كرديم

هفته دوم عيد رو هم عمه مريم وخانوادش و عزيز فريده و عمو مسعود و خانوادش و مادرجون تاجي و خاله مريم اومدن پيشمون و شما هم كلي با آرمان و آرمين بازي كردي و خوش گذروندي

روز سيزده به در همه رفتيم پياده روي و بعد هم خاله كبري و فاطمه هم اومدن پيشمون و بعد از ناهار يه بازي بامزه رو بازي كرديم و كلي خنديديم

عمه مريم و عزيز فريده تا روز آخر باهامون بودن و بعد از جمع و جور و مرتب كردن ويلا با هم برگشتيم تهران

تعطيلات خوبي بود با اينكه مامان مونا تو اين ده سال زندگي مشتركش اولين باري بود كه اينهمه ميزباني ميكرد و ١٤ روز مهمون داشت ولي تونست خوب از عهده اينكار بربياد و بابا محمدم كلي از مامان تشكر كرد البته ناگفته نماند كه مهمون ها هم واقعا كمكم كردن و نذاشتن كه تنها كارا رو بكنم

خدا رو شكر به خاطر همه داده ها و نداده هاش

به قول معروف ميگن اونايي كه خدا ميده رحمته و اونايي رو هم كه نميده حكمت.خدايا رحمت و حكمتت رو شكر

پسندها (4)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد