اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

نبض زندگي

قربون قدمت

امروز مامان فرخ زنگ زد و گفت حسابي دلتنگمون شدي و شب قبل بهت گفتن كه بخوابي فردا ميبريت خونتون. شما هم به همه گفته بودي تا صبح كسي نخوابه بعد منو ببرين، الهي من فداي اون صبرت بشم كه بعد از ٢٠ روز لبريز شده،  خلاصه با كلي كلنجار با خودت بالاخره ٤ صبح خوابت برده بوده و ظهر كه بلند شده بودي خاله بهت گفته بيا با هم ماكاراني درست كنيم بعدازظهر كيك درست كنيم شامم پيتزا درست كنيم بعد ديگه با دايي ميبريمت .شما هم همه اينا رو با خاله درست كرده بودي ولي همه رو هم گفته بودي بذاريد تو ظرف ببرم خونمون با بابا و مامانم بخورم. من و بابا هم حموم كرديم و منتظر اومدن پسرم شديم. ساعت ٩ شب با خاله و دايي اومدي خونه ، كلي همديگر رو بغل كرديم و بوس ...
28 اسفند 1398

چهارشنبه سوري

امشب چهارشنبه سوري بود و مامان فرخ آش رشته و ماهي درست كرده بود و دايي محمدامين هم برات يه عالمه فشفه و فواره آتشي خريده بود و با خاله رفته بودي بالاپشت بوم خونشون آتيش بازي . عمو علي و سالار هم بودن، چنان دعا و آرزوي سوزناكي كرده بودي كه اشك همه رو دراورده بودي، تو اين مدت كه خونه مامان فرخ بودي بهت گفته بودن بابا محمد مشهده ولي خوب خيلي خوب همه چي رو فهميده بودي ، اينكه بابا كرونا داره ، اينكه بيمارستان بوده ، ولي خوب به زبون نيوورده بودي. موقعي كه بالن آرزو رو روشن كرده بودن گفته بودي خداي من بابام رو از كرونا نجات بده از مشهد بياد من برم خونه. بعدم كه اومده بودي پايين كلي گريه كرده بودي ،  دايي كه شب برامون آش و ماهي اوورد بهم...
27 اسفند 1398

اسفند نامهربان

از دوم اسفند خبر شيوع ويروس كرونا در كشور پخش شد و اخبار اعلام كرد كه در شهر قم چند نفر به اين بيماري مبتلا شدن ، يه ترس و دلهره و اضطراب به جون همه مردم افتاد، ديگه مدام رسانه هاي ملي درباره اين بيماري و راههاي جلوگيري از مبتلا نشدن رو آموزش ميداد و همه هم دنبال ماسك و دستكش و مواد ضدعفوني كننده بودن ، تو همين روزا بابا محمدم سرماي شديدي خورده بود و همش نگران اين بوديم كه مبادا مبتلا شده باشه ،  ٨ اسفند بود كه بابا محمد ديگه حالش خيلي بد شد و مجبور شد بره بيمارستان مهراد اونجا تا ديده بودن بابا تب داره بهش گفته بودن كه بايد بره بيمارستان هاجر ، خلاصه بابا رفته بود و از ريه سيتي اسكن كرده بودن و آزمايش خون گرفته بودن و بعد از ساعت ها...
24 اسفند 1398

محل كار بابامحمد

امروز كه از كلاس برميگشتيم گفتي منو ببر شركت بابا محمد،  بابا رو سوپرايز كرديم و با ديدم ما گل از گلش شكفت و خوشحال شد  ديگه رفتي پشت ميز بابا و شروع كردي اداي بابا رو دراوردي و به همه زنگ زدي گزارش دادي كه اومدي شركت، آقاي صفايي كه چايي اوورد بهش گفتي دستتون درد نكنه ولي ما الان تو جلسه هستيم نميتونيم چايي بخوريم فداي   ...
20 بهمن 1398

روز برفي

صبح كه بيدار شديدم حسابي برف اومده بود و پيش دبستاني هم تعطيل كرده بودن مامانم زنگ زد كلاس بعدازظهرت رو كنسل كرد، با هم صبحانه خورديم و بعدم نشستي كارتون ديدي و ساعت ١١ بود كه بهت پيشنهاد دادم بيا بريم بالا پشت بوم برف بازي كنيم سريع گفتي بريم آدم برفي درست كنيم، براي دماغ آدم برفي هويج و براي چشماش زيتون و براي دكمه هاش توت فرنگي برداشتيم و رفتيم بالا پشت بوم اول به هم گلوله برفي زديم و بعدم خودت دست به كار شدي و يه آدم برفي خوشگل درست كردي، ...
29 دی 1398

آي فيلم

مامان مونا داشت زبان ميخوند و اومديدگفتي منم ميخوام مشق بنويسم ، خلاصه كلي حروف انگليسي كه ياد گرفته بودي شروع كردي به نوشتن بعد گفتي ميخواي بنويسم آي فيلم من كلي تعجب كردم و گفتم ااگه بلدي بنويس كه يه دفعه قشنگ و كامل و خوشخط نوشتي. تو خونه اكثر مواقع مامان شبكه آي فيلم ميبينه فهميدم از روي آرمش ياد گرفتي دورت بگردم شيريني زندگي ما ...
22 دی 1398

آخر هفته

ديروز صبح خاله شيما اومد خونه ما كه تا ظهر پيشت باشه و بعدم باهاش رفتي كلاس، من و بابا هم صبح زود رفتيم براي تعويض پلاك و به نام زدن ماشين ، مامان مونا پرايدش رو فروخت و پژو ٢٠٦ خريد البته دست بابا محمد درد نكنه بايد گفت بابا برام خريد،  از كلاس كه برگشتي ، مامان و بابا هم رسيدن و با خاله ناهار خورديم و خاله رفت خونشون،  ساعت ٦ عزيز اومد خونمون و همه با هم رفتيم خريد كرديم و رفتيم سمت كيلان، شام رو طبق معمول رستوران ريحون خورديم و رفتيم ويلا كه متوجه شديم آب تو لوله ها يخ زده و آب نداشتيم، شب رو با آب كشاورزي و آب استخر صبح كرديم و بابا هم به عمو مسعود زنگ زد گفت كه نيان،  بعد از خوردن صبحانه و جمع و جور ميخواستيم ...
20 دی 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد