چند روز با مامان فرخ و باباعباس
مامان مونا براي اينكه تو كاهش وزنش موفق بشه تصميم گرفت تو معدش بالون بذاره
سه شنبه ظهر وقت داشتم و قرار شد بابا عباس از مهد كودك ببرتت خونشون و شب اونجا بموني
خلاصه مامان سه شنبه و چهارشنبه خيلي بدي رو گذروند و چهارشنبه شب اومدم خونه مامان فرخ پيشت كه چون توی دستم آنژوكت بود كلي ناراحت شدي و مدام تو بغلم بودي آخر شب با خاله شيما برگشتيم خونه و خاله پنج شنبه صبح بيدار شد و بهت صبحانه داد و ناهارت رو زود درست كرد تا قبل از كلاس بخوري و با بابا محمد بري كلاس
از كلاس كه برگشتي دوباره مامان فرخ و بابا عباس اومدن دنبالت بردنت خونه خودشون و مامان و بابا هم خونه موندن
ديگه جمعه شب واقعا دلم تنگ شده بود و دلم ميخواست بغلم بخوابي با بابا محمد اومدم پيشت ولي باز موقع خواب رفتي پيش مامان فرخ و بابا عباس
شنبه شب يلدا بود ، مامان فرخ و بابا عباس از صبح مشغول تهيه و تدارك يلدا بودن و مامان مونا هم بي حال و بي رمق افتاده بود
بابا عباس حمومت كرد ، خاله شيما لباس يلدات رو تنت كرد ، دايي برات بادكنك و كيك هندوانه گرفته بود و مامان فرخم هم يه سفره يلدا خوشگل چيد و شامم سبزي پلو با ماهي درست كرد و زندايي مينا و اميروالا و اميرسامانم اومدن و كلي بهت خوش گذشت
كادوهاي خوشگلم كه گرفتي،
انشالله تن همشون سلامت باشه و هميشه با هم خوش و خوشحال باشيم
واقعا تو اين چند روز مامان فرخ و بابا عباس خيلي كمك حال مامان مونا بودن ، هم خيال مامان از بابت تو راحت بود هم به تو هم خيلي خوش گذشت